پدال نیوز: اصالتا اهل روستاي سراب در آذربايجان شرقي است اما پدرش از سال هاي دور به تهران مي آيد و در راه آهن مشغول به کار شده و در عبدل آباد ساکن مي شوند. سه خواهر و برادر هستند.
به گزارش پدال نیوز، حکايت معروف شدن کاظم عقلمند از زماني شروع شد که در سال ۹۰ وبلاگي براي
خودش درست مي کند و در آن متن ها و داستان هاي طنز مي نويسد، دوستاني پيدا
مي کند و به دليل تشويق آنها به کارش ادامه مي دهد. وقتي که بلاگفا دچار
مشکل شد به سراغ فيس بوک رفت. کليد معروف شدنش در اين شبکه اجتماعي زماني
خورد که او در يک پيج به نام «تشکر مي کنم» از دل خوشي اش نوشت که به عنوان
آبدارچي دوست دارد يک نفر بدون آنکه به او گفته باشد برايش چاي بريزد.
اين
حرف از آنجايي که از دل برآمده بود به دل بسياري نشست و بيش از ۶هزار لايک
خورد و هزاران بار به اشتراک گذاشته شد. او زماني که با چنين استقبالي
روبرو مي شود؛ تصميم مي گيرد صفحه اي با عنوان «روزمرگي هاي يک آبدارچي»
درست کرده و وارد اينستاگرام شود. او تا زمان نگارش اين گزارش بيش از ۷هزار
دنبال کننده دارد. با کاظم عقلمند ساعاتي در محل کارش به گفت و گو
پرداختيم که مي توانيد بخوانيد.
شغلي به جز آبدارچي و نگهباني در انتظارم نبوداصالتا
اهل روستاي سراب در آذربايجان شرقي است اما پدرش از سال هاي دور به تهران
مي آيد و در راه آهن مشغول به کار شده و در عبدل آباد ساکن مي شوند. سه
خواهر و برادر هستند. خواهرها خانه دارند و يکي از برادرهايش کارمند وزارت
ارشاد و ديگري انباردار کارخانه است. خودش هم ۷ سالي مي شود که در يک
شرکت، شغل آبدارچي دارد و مي گويد: «چندان اهل درس نبودم. برادرهايم هم
چندان درس خوان نبودن. خواهرهايم با وجود آنکه دوست داشتند درس بخوانند اما
شرايطش را نداشتند. من به زور تا سوم راهنمايي خواندم. اول دبيرستان از ۳۲
واحد تنها ۱۰ واحدش که هنر، ورزش و اين جور درس ها بود پاس کردم و ديگر
انگيزه اي براي درس خواندن نداشتم و رهايش کردم. تا قبل از سربازي در يک
خياط خانه کار داشتم. بعد از آنکه از خدمت برگشتم دنبال کار مي گشتم و مي
دانستم با وجود مدرک تحصيلي ام کاري به جز آبدارچي و نگهباني نصيبم نخواهد
شد. آشنايي هم نداشتم که به اميد او باشم. تا قبل از آنکه وارد اين شرکت
شوم چندجاي ديگر براي آبدارچي رفتم اما با حالت تحميلي با من رفتار کردند و
مي گفتند بايد تي بکشم و از اين حرف ها که من اصلا دوست نداشتم و مثل
اينکه به من زور مي گفتند. کاملا يادم هست؛ ۲۴ سالم بود تاريخ ۸۷.۷.۱۴ وارد
اين شرکت شدم و يک نفر آمد به من گفت: «اينجا آبدارخانه است و از اينجا
چايي مي ريزي.» و رفت. همين رفتارش که در آن تحميلي در کار نبود به دلم
خيلي نشست.»
عقلمند مي گويد: «از همان روز اول هيچ وقت پيش کسي خجالت
نکشيدم بگويم من آبدارچي هستم. ديگر از آن زمان که به اينجا آمده ام ۷ سال
مي گذرد و از همه چيز رضايت کامل دارم.»
هيچ وقت آرزوي بزرگ نداشتموقتي
از او مي پرسيم دوست داشت در بچگي چه کاره شود مي گويد: «وقتي بچه بودم و
در انشاهايمان قرار بود بنويسيم مي خواهيم چه کاره شويم من دوست داشتم
دامپزشک باشم. چون کلا عاشق مرغ و خروس بودم و دلم مي خواست شغلم هم همين
باشد؛ اما الان عاشق روانشناسي هستم و کتاب هاي زيادي درباره آن مطالعه مي
کنم يکي از بهترين کتابي که خوانده ام به نام «مهرطلبي» بود که در آن نوشته
بود هيچ وقت خودت را ضعيف نشان نده و گداي محبت ديگران نباش. به نوعي
درباره بيماري راضي کردن ديگران بود.» از آرزوهاي بچگي هايش هم مي گويد: «
هيچ وقت آرزوي بزرگ نداشتم. البته مثل همه بچه هايي که آن زمان هم سن و سال
بوديم هم دوست داشتم پرواز کنم. مثلا يک شب از خواب بيدار شوم و ببينم بال
دارم و ديگر مي توانم پرواز کنم.»
آرزوي هاي دوران بزرگي اش هم چندان
بزرگ و غيرممکن نيست: «هميني که هستم بمانم. خدا همين برکتي که به زندگي ام
مي دهد را بدهد. برايم کافي است. فعلا هم دارم درسم را مي خوانم و اول
دبيرستان هستم اما نه به خاطر آنکه شغل بهتري پيدا کنم چون من حتي دوستي
دارم که مدرک فوق ليسانس زبان دارد؛ اما مانند من آبدارچي است. از او
پرسيدم کسي که به تو پيشنهاد اين کار را داد چطور رويش شد؟ در جواب به من
گفت فرم پر کردم و چون آشنايي نداشتم به من اين شغل رسيد. شايد داشتن اين
شغل براي من حقم است چون مدرکي ندارم که بخواهم کار بهتر پيدا کنم. همين
موضوع نشان مي دهد که سواد هميشه کمک نمي کند که تو بتواني کار خوب پيدا
کني. فقط مي خواهم درس بخوانم که سوادم حداقل از نظر مدرکي بالاتر باشد.»
در دستشويي را مي بستم و هاي هاي گريه مي کردموقتي
از صاحب صفحه «روزمرگي هاي يک آبدارچي» درباره آنکه چطور توانسته با شغلش
کنار بيايد مي پرسيم مي گويد: «خيلي سخت بود؛ خيلي زياد. فکرش را بکنيد با
۲۴ سال سن بايد زمين تي مي کشيدم. دستشويي تميز مي کردم. سطل خالي مي کردم.
ساده ترين کار بردن چايي بود. يکي دو هفته اول در دستشويي را مي بستم و مي
نشستم و شروع مي کردم هاي هاي گريه کردن. حتي زماني که از اين حس و حالم
نوشتم خيلي استقبال شد و بيش از هزار نفر آن را به اشتراک گذاشتند. دوران
سختم همان يکي دو هفته بود که دائما کارم شده بود گريه کردن. بعد به خودم
آمدم و گفتم شغل من اين است. سواد که ندارم کار بهتري داشته باشم. آشنا هم
ندارم. پس يا بايد به زمين و زمان غر بزنم يا بايد کار بهتر پيدا کنم که
نمي توانم يا بايد با عشق کارم را ادامه دهم. از آن زمان که به خودم آمدم
واقعا زندگي ام فرق کرد.»
عاشق شغل آبدارچي نيستم، کارم را عاشقانه انجام مي دهماو
درباره يکي از اشتباهات رايجي که بين دنبال کننده هايش وجود دارد مي گويد:
«خيلي ها تصور مي کنند وقتي من مي گويم عاشقانه کار مي کنم بر اين تصور
هستند که من عاشق شغل آبدارچي هستم. من هيچ وقت اين حرف را نزدم. من مي
گويم عاشقانه دارم کارم را مي کنم. خيلي ها از من مي پرسند آخر مگر آبدارچي
بودن چه چيزي دارد که تو عاشق آن هستي. من براي آنها توضيح مي دهم که اصلا
هر کاري داشته باشم باز هم عاشقانه آن را انجام مي دهد. مثلا خبرنگار هم
بودم عاشقانه اين کار را انجام مي دادم. اينطور به شما بگويم فقط ياد گرفتم
عاشقانه با کارم کنار بيايم.»
همسرم همان است که مي خواهمعقلمند
از آشنايي با همسرش مي گويد: «هسرم، دخترعموي مادرم است. زماني که ديگر
احساس کردم مي توانم ازدواج کنم خيلي ها به من و مادرم دختر معرفي مي کرد.
اما هيچ وقت نمي خواستم کسي را انتخاب کنم که معرفي مي شود. براي همين هر
کس را مي گفتند جواب من نه بود. زماني که ديگر دوران معرفي کردن ها تمام شد
به مادرم گفتم فريبا-دخترعموي مادرم- را مي خواهم. البته در بين معرفي شده
ها بود اما در آن زمان قبول نکردم چون مي خواستم خودم انتخاب کننده باشم.
دو سال پيش نامزد کرديم و عيد امسال هم مراسم ازدواجمان بود.»
او در
جواب آنکه آيا با شغلش مشکلي دارد يا خير مي گويد: «ما از آن دسته خانواده
هايي که هستيم که رفت و آمد فاميلي زيادي داريم و براي همين با دخترعمومي
مادرم هم رفت و آمد زيادي داشتيم و آنها را مي شناختيم. به همين دليل در
ميان تمام دخترها چيزي ديدم که متوجه شدم با من کنار خواهد آمد. مثلا به او
بگويم امشب پولي ندارم و شام تخم مرغ بخوريم نمي گويد نه براي چي همسايه
پيتزا مي خورد من تخم مرغ. البته شايد خيلي ها فکر کنند الان چند ماه
ابتدايي ازدواج است و رابطه ها گل و بلبل. به هر حال تا اينجا که همان چيزي
است که من مي خواهم.»
شايد بچه ام با شغلم کنار بيايد اما دوست بچه ام نه!درباره
بچه هايي که ممکن است در آينده داشته باشد هم مي گويد: «اينکه بچه هايم با
شغلي که دارم کنار بيايند يا نه را نمي دانم اما فکر کنم اگر اخلاقشان به
من برود مشکلي با اين موضوع نداشته باشند. با اين حال زمان هاي زيادي مي
شود که به اين موضوع فکر مي کنم که چطور بچه ام با اين موضوع کنار بيايد.
شايد بچه ام کنار بيايد اما ممکن است دوست بچه ام کنار نيايد.»
خواهرم به من ياد داد در شرايط سخت هم از خودم ضعف نشان ندهمکاظم
علقمند حکايت آنکه چطور با دنياي مجازي آشنا شد را اينطور تعريف مي کند:
«سال ۹۰ خواهر بزرگم را از دست دادم. خواهري که براي من مانند يک الگو بود.
او را بيشتر از مادرم هم دوست داشتم. ۵ سال مي شد که سرطان سينه داشت و ما
هيچ کدام نمي دانستيم. البته يکي از خواهرهايم در جريان بود. پدر و مادرم
هم از طريق حس هاي پدرانه و مادرانه شان بو برده بودند که خبري است. اما
خواهرم يا مي گفت کيست است يا عصبي است. حتي خانه اش که نزديکي خانه ما بود
هم عوض کرد و دورتر رفتند تا ما کمتر بتوانيم به آنها سر بزنيم. با کلاه
گيس و شال و روسري جلوي ما مي آمد. حتي زماني که ۱۷ روز تا مرگش مانده بود
به پدر و مادرم نگفت تا آنها به سفر سوريه و کربلايشان بروند. آنها در سفر
بودند که خواهرم فوت کرد. ۳۴ سال سن داشت و زماني که فوت کرد دخترش ۱۶ ساله
بود و پسرش ۶ ساله. او الگوي من است چون در بدترين شرايط هم خودش را ضعيف
نشان نداد. خيلي ها مي خواهند در شبکه هاي اجتماعي به من کمک مالي کنند اما
من هيچ وقت قبول نمي کنم و مي گويم من پيج نزده ام که کاسه گدايي راه
بيندازم. خواهرم که فوت شد عزيزترين کسم را از دست دادم. خيلي بهم ريخته
شدم. در آن زمان بود که خواهرزاده ام ميلاد و برادرزاده ام علي به من کار
با وبلاگ را ياد دادند.»
پست هايم صلواتي بودندعقلمند از
آن زماني مي گويد که تازه با فضاي اينترنت و دنياي مجازي آشنا شده بود:
«اصلا تا آن زمان نمي دانستم وبلاگ چيست. اسم وبلاگم را به ياد خواهرم
گذاشتم «من، بي تو». وقتي ياد گرفتم، لپ تاپ خريدم و با اينترنت کارتي هم
کار مي کرديم. متن هاي طنز و داستاني مي نوشتم و خواننده زيادي پيدا کرده
بودم به طوري که ديگر روزي تا ۱۵۰ کامنت هم دريافت مي کردم. يک روز به خودم
آمدم ديدم تمام ساعت هايم را صرف وبلاگ مي کنم مي خواستم ديگر وبلاگم را
ببندم اما دوستانم در دنياي مجازي نگذاشتند و گفتند وبلاگ ديگري برايم مي
سازنند تا ديگر آنجا بنويسم. اين بار اسم وبلاگم را گذاشتم «اين منم بي
تو». صفحه ام را هم صلواتي کردم. يعني هر پستي مي گذاشتم مي گفتم صلواتي
است و هر کس مي خواهد آن را بردارد براي خواهرم يک فاتحه بخواند و يک صلوات
بفرستد. يک روز نمي دانم چه اتفاقي افتاد که صفحه من فيلتر شد. مجبور شدم
دوباره به وبلاگ قبلي ام برگردم. بعد از آن هم ديگر بلاگفا مشکل پيدا کرد.
خود به خود تمام پست هايم از بين رفت و بد جور توي ذوقم خورد. همه چيز از
بين رفته بود. ديگر به سمت فيس بوک آمدم.»
دلخوشي ام اين است يک نفر براي من چاي بريزدعقلمند
در فيس بوک توانست با يک پست حسابي در بين کاربران گل کند و شناخته شود:
«اوايل که اصلا هيچ کس من را در فيس بوک نمي شناخت. يک بار در گروه «تشکر
از خوشي هاي کوچک» يک پست گذاشتم من در يک شرکت ۶ سال است که آبدارچي هستم.
يکي از آرزوها و دلخوشي هايم هم اين است که يک مهمان يا يکي از همکارهايم
براي من يک چايي بريزد. اگر بخواهم شايد همه اين کار را بکند؛ اما من هميشه
آرزويم اين بوده بدون آنکه بگويم اين کار را بکنند؛ اما هيچ وقت اين اتفاق
برايم نيفتاده است. با هدف اين کار را کردم تا بقيه کساني که مي خوانند
حداقل براي آبدارچي هاي ديگر اين کار را انجام دهند. واکنش به پست من خيلي
زياد بود و خيلي ها کامنت گذاشتند ما اين کار را براي آبدارچي مان کرديم و
چقدر خوشحال شد. آن صفحه اي که من داخلش پست گذاشته بودم نهايت هر پست اش ۲
تا ۳ هزار لايک مي خورد؛ اما براي پست من بالاي ۶ هزارتا لايک خورد. اولين
بارم بود که با اين همه لايک يک جا روبرو مي شدم. خيلي اتفاق بزرگي بود و
همه به سمت وبلاگ من آمدند و پيشنهاد دوستي ها و کامنت هاي شخصي ام در فيس
بوک خيلي بالا رفت. اصلا پستي که بايد در آن گروه مي گذاشتيم بايد با واژه
«تشکر مي کنم» شروع مي شد اما من آن پستي که گذاشته بودم هنجارشکني هم به
حساب مي آمد که از دلخوشي ام نوشتم. فرداي آن روز با همان جمله «تشکر مي
کنم» از کساني که اينقدر نسبت به پست من استقبال کردند تشکر کردم. ديگر
آنقدر شناخته شده بودم که حتي از شبکه هاي خارجي هم درخواست مصاحبه داشتم
اما قبول نکردم.»
چطور روزمرگي هاي يک آبدارچي براي خودش صاحب صفحه شدديگر
از اين زمان مي شود که صفحه «روزمرگي هاي يک آبدارچي» شروع مي شود: «از آن
روز به بعد خيلي شناخته شدم و حتي دوستانم هم به من مي گفتند يک پيج براي
خودت بساز. اصلا من نمي دانستم پيج چيست. گذشت و من هم پيج نساختم و بعد از
آن در صفحه خودم شروع کردم از روزمرگي هايم نوشتن. داستان مي نوشتم و شعر
مي گفتم اما در حدي که براي خودم بود. ديدم استقبال خوبي مي شود و صفحه ام
را به اشتراک مي گذارند. تا اينکه ديگر تصميم گرفتم پيج بسازم. اسم آن را
هم گذاشتم «روزمرگي هاي يک آبدارچي» الان بيشتر از ۶ هزار دنبال کننده هم
دارم. اما فيس بوک چون فيلتر شکن داشت خيلي سخت بود. سعي مي کردم تنوع
داشته باشم و تکراري نباشد. زندگي کلي ام را هم به آن اضافه کردم و نوشتم.
چند وقت پيش به خاطر آنکه با فيلتر شکن بايد وارد فيس بوک مي شدم و مشکل
داشتم ديگر تصميم گرفتم صفحه اينستاگرام بسازم. در کمتر از سه ماه پيش صفحه
ام را در اينستاگرام ساختم و چون در فيس بوک صفحه داشتم صفحه ام در
اينستاگرام را معرفي کردم. در دو هفته ۷۰۰-۸۰۰ دنبال کننده داشتم. خيلي ها
صفحه ام را به اشتراک گذاشتند که به هزارتا رسيد و دائما بيشتر شد. البته
يک مقدار خوب هم نيست چون از دوستانم دور شده ام. وقتي دوستانم کم بودند مي
توانستم جواب آنها را بدهم. پست هايشان را مي ديدم و نظر مي دادم؛ اما
تعدادشان آنقدر زياد شده که ديگر فرصت آنچناني ندارم. چون اولويت من اول
زندگي ام هست بعد کارم و بعد دنياي مجازي. اما در کل بايد بگويم آن زماني
که در وبلاگ مي نوشتم را خيلي بيشتر دوست داشتم و هنوز هم با دوستان وبلاگم
را درارتباط هستم.»
بايد به دليل توهين به آبدارچي ها بنر به دست بگيرماز
عقلمندمي پرسيم که آيا حقيقت دارد تمام آبدارچي ها از اسرار شرکتي که کار
مي کنند با خبرند و در فيلم ها هم به اين موضوع اشاره مي شود، مي گويد: «من
هم بايد وقتي از اين فيلم ها مي سازند در اعتراض به توهين شغل آبدارچي بنر
دستم بگيرم و معترض شوم (مي خندد). اما خوب تقريبا همينطور است. معمولا
آبدارچي ها جزو معدود کارمندهايي هستند که در هر زماني مي توانند بدون در
زدن وارد اتاق رئيس شوند. وقت هم چايي روي ميز مي گذارند مي توانند خيلي از
کاغذها، نامه ها، پرونده ها و دفتر و دستک ها را ببينيد. اما يک بار
بفهمند اطلاعات را بيرون برده اي ديگر تو جايي در آن شرکت نخواهي داشت.
براي همين من هيچ وقت اين کار را نمي کنم.»
او در پاسخ به اين سوال که
آيا کار ارباب رجوع راه مي اندازد يا خير مي گويد: «اينجا ارباب رجوع
ندارد. اما بله خيلي آبدارچي ها اين کار را مي کنند. شرکت هاي دولتي بيشتر
اينطور هستند.» عقلمند درباره آنکه آيا به کارمندها و رئيس تفاوت قائل مي
شود مي گويد:«در اين شرکت ۱۵ نفر پرسنل وجود دارد که يکي از آنها
مديرعامل، ديگري مدير مالي و نفر سوم معاون بازرگاني است که جزو مقامات
بالا به حساب مي آيند و باقي کارمند هستند؛ اما خيلي کم پيش مي آيد بين
آنها فرقي بگذارم. در کل هم مي دانم هر کدام چه چيزهايي دوست دارند. مثلا
اينکه کدامشان چاي کمرنگ دوست داردن و کدام پررنگ. کدامشان چاي ليواني مي
خورند و کدامشان فنجاني مي خورند. اما از کارم کم نمي گذارم. دوست ندارم
بگويند فلاني کارش را درست انجام نداد.»
قشنگي نوشته هاي من در اين است که به روز خوانده شوددر
آخر هم از او مي خواهيم که نوشته هايش را با همين عنوان «روزمرگي هاي يک
آبدارچي» بنويسد که مي گويد: «بارها به من گفته اند. حتي دوستان خارج از
کشورم هم گفته اند تو بنويس خودمان خارج از ايران به زبان انگليسي چاپ مي
کنيم. اما من نوشته هايم روزمرگي است. امروز مي خوانيد شايد الان قشنگ باشد
و يک ماه ديگر هيچ لذتي برايتان به وجود نياورد و از داغي آن بيافتد.
نوشته هاي من قشنگي اش به اين است که به روز خوانده شود.»