پدال نیوز: موقعی که متن تقاضای اجازه ساخت اتوبوس و مینیبوس را مینوشتیم، شرکتی به نام شرکت سهامی کارخانجات صنعتی ایرانناسیونال را به ثبت رساندیم، با سرمایه ده میلیون تومان که پنجاه درصد آن به نام خودم و پنجاه درصد منهای یک به نام محمود بود، بدون اینکه محمود یک شاهی بدهد و اصلا در کار تاسیس شرکت عملا کاری کرده باشد.
به گزارش پدال نیوز به نقل از انتخاب ، محمود خیامی، از صنعتگران بزرگ ایران و مدیر کارخانجات ایرانناسیونال تا انقلاب 57، روز نهم اسفند درگذشت؛ صنعتگری که قطعا صنعت خودروی ایران پیشینهاش را تا حد زیادی مدیون اوست. به محض درگذشت محمود خیامی خیلیها تیتر زدند که «بنیانگذار ایرانناسیونال درگذشت»، تیتری که نقیض خاطرات احمد خیامی در «پیکان سرنوشت ما» است؛ کتابی که به کوشش فرزند کوچکش مهدی در سال جاری توسط نشر نی منتشر شده. بر اساس خاطرات احمد خیامی، این او بوده که با زحمت تمام کارخانه ایرانناسیونال را بنیان گذاشته و حتی برای کشاندن محمود به تهران دو بار به او نامه زده و سر آخر هم او را به زور به تهران آورده.
آنچه در پی میخوانید روایت برادران خیامی و تاسیس و رونق ایرانناسیونال است که اطلاعات آن از خاطرات احمد خیامی در «پیکان سرنوشت ما» گرفته شده:
شروع همکاری جدی دو برادر از کارواش مشهد
ماجرا از این قرار بود که این دو برادر پیش از مهاجرت احمد به تهران کارواشی را در مشهد اداره میکردند که از پدرشان اجاره کرده بودند.
محمود پیش از احمد در کارواش پدر مشغول شده و احمد نیز پس از دورهای کار در خرمشهر به برادر و پدر میپیوندد و کار را ادامه میدهند.
در تابستان 1328 دو برادر که هر کدام دویست تومان سرمایه جمع کرده و به قصد خرید پارچه پالتویی برای خودشان به خیابان رفتهاند، به پیشنهاد احمد مجموع 400 تومان سرمایهشان را به جای پارچه پالتویی دو بشکه روغن و یک بشگه گازوئیل به عنوان مواد اولیه مورد نیاز در کارواششان خریداری میکنند. این نخستین سرمایهگذاری این دو در کار شراکت است. آنها بعد از یک سال با سرمایه دو سه هزار تومانی که جمع کردهاند، کارواش پدر را به روزی ده تومان از او اجاره میکنند. پس از مدتی که سختکوشی دو برادر سیل مشتریان را به کارواش آنان سرازیر میکند؛ چند صد تومان پولی نصیبشان میشود، پول را برمیدارند و برای پیشبرد کار کارواش روانه پایتخت میشوند تا پمپ زیرشویی اتومبیل تهیه کنند. پمپها را میخرند و به مشهد برمیگردند. رهاورد دیگر دو برادر از این سفر، البته به همت احمد، اخذ نمایندگی شرکت ثابتپاسال (نماینده فروش اتومبیلهای استودبیکر و لاستیک جنرال و لوازم سرویس اتومبیل) در خراسان است. احمد میگوید: «پس از مذاکرات مفصل، آقای عبود [مدیرعامل شرکت ثابتپاسال] قبول کرد نمایندگی شرکت را در خراسان به ما بدهد.» (ص 52)
برادران خیامی کمکم کار مکانیکی هم در کارواش خود انجام میدهند و کمی بعدتر یکی از دکانهای گاراژ کارواش را که در حاشیه خیابان قرار دارد به محل مکانیکی و دیگری را به صافکاری واگذار میکنند و از آنها کمیسیون میگیرند. کمکم بازار دو برادر حسابی داغ میشود تا جایی که موفق میشوند ملک کارواش را که متعلق به پدر و عمویشان بود بخرند و مبلغی هم، در حدود 6 هزار تومان، پسانداز کنند.
وابستگی دو برادر
برداران خیامی در این برهه از زندگی که هر روز قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون میزنند و پس از غروب بازمیگردند آنقدر به هم محبت دارند که احمد به طور مداوم از تلاشهای بیوقفه محمود سخن به میان میآورد: «مشکل پمپ آب تمامنشدنی بود. چون پمپ چاه آب روی تخته چوب وصل شده بود و چوبها روی خاک قرار داشتند، کاسههای الکتروموتور و پمپ آب بر اثر لرزش متناوب ساییده میشدند و هر شب یکی از ما دو برادر مجبور بود به پایین چاه برود و کاسهنمدها را عوض کند. بیشتر اوقات محمود بود که ته چاه میرفت و نمیگذاشت من بروم و خودم را به خطر بیندازم...» (ص53)
باز در جای دیگر میگوید: «انصافا محمود در کارهای کارواش خیلی فداکاری میکرد و منتهای صمیمیت و یگانگی را در وجودش میدیدی. روز به روز محبت برادرانه میان ما بیشتر میشد و او را مانند چشمهایم دوست داشتم. هنوز هم محمود را مانند فرزندم از دل و جان دوست دارم.» (ص 64)
احمد حتی اعتراف میکند که با وجودی که محمود به خاطر مجرد بودنش نصف درآمد احمد از کارواش نصیبش میشود اما گلهای ندارد و حتی بیشتر از او در کار میکند: «در اوایل کار کارواش محمود خیلی بیشتر از من کار میکرد. با این که او فقط روزی سه تومان برمیداشت و سهم من روزی شش تومان بود در این مورد گلهای نمیکرد.» (ص 64)
محبت میان دو برادر به حدی زیاد است که یک بار که احمد سخت تب میکند و دکترها از او قطع امید میکنند و میگویند تنها راه نجاتش تزریق پنسیلین است، با اینکه این دارو تا آن روز وارد مشهد نشده، محمود دارو را جور میکند، انگار آن را در ظرفی پر از یخ با هواپیما به مشهد میرساند. بعدا اطرافیان برای احمد تعریف میکنند که محمود ساعتها پشت در اتاق برادر میایستاده و زار زار گریه میکرده و حتی یک بار که حال احمد بدتر شده، از ناراحتی زیاد میخواسته خودش را در چاه بیندازد و دیگران مانعش میشوند.
طرفداری از مصدق و فرار احمد به تهران
خیامیها در جریان ملی شدن صنعت نفت جزو طرفداران مصدقاند و حتی در رقابتهای انتخاباتی مجلس هفدهم ساختمانی را برای حمایت از کاندیدای جبهه ملی در مشهد اجاره میکنند و نامش را «کلوپ مصدق» میگذارند. همین فعالیتهای سیاسی موجب میشود که یکی از روحانیون خراسانی که با ملی شدن صنعت نفت مخالف است پس از کودتای 28 مرداد تلاشهایی برای مورد تعقیب قرار گرفتن احمد خیامی انجام دهد و حتی طرفدارانش چندین بار قصد جان او را میکنند. اوضاع به حدی برای احمد ناامن میشود که از مشهد به نیشابور فرار میکند و پس از چندی که متوجه حکم توقیفش از ژاندارمری نیشابور میشود به تهران میگریزد. همین فرار احمد، سال 1332، به تهران است که ورق زندگی برادران خیامی و به طور کلی صنعت کشور را به روی دیگری برمیگرداند. این فرار البته هنوز به مهاجرت احمد به پایتخت نمیانجامد.
اخذ نمایندگی مرسدس بنز مشهد و تردید محمود
اینکه احمد چگونگی میتواند در تهران نمایندگی مرسدس بنز مشهد را از برادران سودآور (نمایندگان مرسدس بنز در ایران)، بگیرد خود قصهای مفصل است. به هر روی با محمود در مشهد تماس میگیرد و از او میخواهد شش هزار تومان پساندازشان را برایش حواله کند، محمود اما تردید دارد، «گفت داداش، این پولها با خون جگر جمع شده مبادا بیخودی هدرشان بدهی» و احمد به برادر کوچکتر اطمینان خاطر میدهد که ضرری در کار نباشد. در واقع شرکت مریخ برادران سودآور میشود راهگشای زندگی برادران خیامی. بعد از آن هم احمد موفق میشود نمایندگی جیپ را برای مشهد بگیرد و آن را به برادر کوچکتر واگذارد. در اوایل شروع کار اتومبیلفروشی در مشهد این دو برادر شرکت تضامنی «برادران خیامی» را تاسیس میکنند. احمد میگوید: «از زمانی که نماینده فروش بنز در مشهد شده بودم، تمام کارهای خرید و فروش اتومبیل بر عهده من بود و به خوبی آن را اداره میکردم.» (ص 65)
احمد به تهران مهاجرت میکند، محمود در مشهد میماند
احمد کمکم تصمیم میگیرد برای پیشرفت کارهای نمایندگیهای مشهد به تهران مهاجرت کند. میگوید: «در تهران هم شناختهشده بودم و به همین دلیل بدون اینکه یک شاهی از سرمایهام را از مشهد با خودم بردارم به تهران مهاجرت کردم.» (ص 65) ابتدا یک حجره در زیر پله پاساژ صفا واقع در کوچه ناظمالاطبا اجاره میکند. بعد از چند ماه به حدی کارش رونق میگیرد که عملا نماینده شرکت مریخ در تهران و شهرستانها میشود و طرف مشورت شرکت برای سفارش انواع اتومبیلها. در این اثنا اما از یاد برادر غافل نیست و مرتب از تهران برایش نامه مینویسد «لااقل هفتهای یک نامه به محمود مینوشتم و همه کارها را برای او توضیح میدادم و او را تشویق به کار بیشتر میکردم... محمود کمتر به نامههای من جواب میداد و ترجیح میداد خلاصه و تلفنی جواب بدهد.» (ص 67)
حالا کار دو برادر حسابی رونق گرفته، احمد در تهران و محمود در مشهد. به طوری که شاسیهای اتوبوس را مرسدس بنز را پیشفروش میکنند. تشکیلات احمد کمکم گسترده میشود و سرقفلی مغازهای بزرگ را در خیابان اکباتان تهران میخرد و تمام کارمندان و کارکنان خود را زیر یک سقف جمع میکند.
واگذاری 49 درصد سهام ایرانناسیونال به محمود بدون پرداخت حتی یک شاهی
درآمد احمد در تهران حسابی سکه میشود، او به زودی علاوه بر فروش قطعات یدکی اتومبیل در خیابان اکباتان، نمایندگی لاستیکهای کنتینانتال و دنا، و بعضی قطعات دیگر را هم میگیرد. دیگر وقت آن است که به آرزوی دیرینهاش، یعنی ساخت اتاق اتوبوس جامه عمل بپوشاند، اینجاست که قطعه زمینی را بین جاده مخصوص و اتوبان کرج میخرد. در این زمان محمود همچنان در مشهد است و کارواش و نمایندگیهای مرسدس و جیپ خراسان را اداره میکند. احمد میگوید: «موقعی که متن تقاضای اجازه ساخت اتوبوس و مینیبوس را مینوشتیم، شرکتی به نام شرکت سهامی کارخانجات صنعتی ایرانناسیونال را به ثبت رساندیم، با سرمایه ده میلیون تومان که پنجاه درصد آن به نام خودم و پنجاه درصد منهای یک به نام محمود بود، بدون اینکه محمود یک شاهی بدهد و اصلا در کار تاسیس شرکت عملا کاری کرده باشد. یک درصد را هم به نام پدرم ثبت کردم، زیرا طبق قانون تجارت ایران حداقل اعضای یک شرکت سهامی باید سه نفر باشد و ما کسی را بهتر از پدرم برای همکاری سراغ نداشتیم...» (ص 80) این هر سه میشوند اعضای هیات مدیره و احمد نیز رئیس آن.
وقتی محمود به تهران آمد 85 درصد کارها انجام شده بود
احمد موفق میشود اجازه ساخت اتوبوس را از وزارت صنایع دریافت کند؛ اتوبوسی که البته شاسیهایش را از مرسدس بنز میگرفت. حالا دیگر بیش از پیش به کمک برادر نیاز دارد، تصمیم میگیرد محمود را به تهران بیاورد و سرپرستی کارخانه را به او واگذارد: «برای اداره کارخانه یک نفر سرپرست مورد اعتماد و دلسوز لازم بود... فکر کردم اگر برادرم به تهران بیاید کمک خوبی در انجام کارهای کارخانه خواهد بود» (ص 88) برای محمود نامه مینویسد و میخواهد که به تهران بیاید اما محمود تردید دارد: «محمود که کارهای مرا همیشه پر از ریسک میدانست و سخت باور میکرد شدنی باشند مرتبا این دست و آن دست میکرد و چندان مایل نبود به تهران بیاید.» (ص 88) محمود آنقدر در پذیرش دعوت برادر تعلل میکند که این بار احمد نامهای با لحن تند برای او مینویسد: «نوشتم این دستور است و هرچه زودتر باید به تهران بیایی.» محمود وقتی به تهران مهاجرت میکند که دیگر به گفته احمد 85 درصد کارها انجام شده است؛ یعنی یکی دو ماه مانده به اتمام ساخت کارخانه.
احمد باز در جای دیگری از خاطراتش تاکید میکند که محمود را به زور به تهران آورده: «محمود را به زور به تهران آوردم. در صورتی که هیچ علاقهای به مهاجرت نداشت.» (ص 97)
احمد با اینکه در جای جای خاطراتش مدام بیان میکند که چقدر از کار کردن با محمود احساس خوبی دارد و برادر کوچکتر چقدر احترامش را نگه میدارد، اما ابایی ندارد که بگوید همه کارهای اساسی را خودش میکرده اما نتیجه به اسم هردو تمام میشده: «هر کاری که انجام میدادیم به نام برادران خیامی شهرت پیدا میکرد، در صورتی که من بودم که ایده میدادم و کارهای دولتی در ایران و معاملات با شرکتهای خارجی همه به عهده من بود.» (ص 127)
خدمات محمود در ایرانناسیونال
به هر روی محمود به تهران میآید و امور داخلی و اداره کارگران را بر عهده میگیرد. خود احمد نیز مرتبا به کارها سرکشی میکند. احمد از نحوه مدیریت برادر کوچکتر بسیار راضی است و او را در پیشبرد کارها، افزایش بازدهی کارخانه و پایین آوردن مخارج بسیار موثر میداند. او درباره رابطه نزدیک محمود با کارکنان ایرانناسیونال میگوید:«محمود هر جمعه در منزل خود مراسم دیدار برگزار میکرد و کارگران و آشنایان برای صرف صبحانه گرد هم جمع میشدند و مشکلات و مسائل را در همان دیدارها مطرح و حل میکردند» ص 96
درباره استخدام کارگران در ایرانناسیونال هم به گفته احمد، عده زیادی از آنان را پیشتر محمود از مشهد انتخاب کرده و به تهران فرستاده بود.
از سوی دیگر کارهای تشریفاتی کارخانه هم به طور کل به محمود واگذار میشود. دو برادر دوباره مثل همان دوران سختکوشی در کارواش صبحها ساعت شش در کارخانه حاضر میشوند و کار خود را تشکیل جلسه با مدیران و مهندسان آغاز میکنند.
در این زمان تمام کارهای خرید و فروش در داخل و خارج از کشور به عهده احمد است و مسئولیت اداره امور داخلی کارخانه و ساختمانها را محمود به عهده دارد.
محمود بنیانگذار تیم فوتبال پیکان
یکی از کارهای جالب محمود در ایرانناسیونال تاسیس باشگاه فوتبال پیکان است. احمد تعریف میکند که برادرش جزو بازیکانان قدیمی تیم شاهین بوده و علاقه زیادی به فوتبال داشته تا جایی که کارخانه اتومبیلسازی هیلمن که از این قضیه مطلع میشود، هنگام برگزاری مسابقههای مهم فوتبال برای محمود بلیت هواپیما و نیز بلیت جایگاه مخصوص مسابقه را برای تماشا میفرستد. به گفته احمد بسیاری از همکاران که عشق محمود را به فوتبال میبینند به او پیشنهاد میکنند که تیم فوتبالی برای کارخانه تاسیس کند: «فریدون معاونیان، مهندس معمار که از آغاز کار با ما همکاری داشت و قسمت اعظم کارخانههای ایرانناسیونال و کارخانههای جنبی را در تهران، مشهد و اصفهان ساخت یک روز به محمود گفت بیشتر باشگاههای فوتبال معروف اروپا متعلق به کارخانههای اتومبیلسازی هستند... محمود هم که به فوتبال علاقه زیادی داشت پیشنهاد او را پذیرفت و ایرانناسیونال باشگاه اقبال را که به همت صنعتکاران و تاجیک، قهرمانان سابق، تاسیس شده بود خرید و به توسعه آن پرداخت. به این ترتیب تیم پیکان به وجود آمد.» (صص 142 و 143)
محمود ایدهپرداز ترانه معروف «تولدت مبارک»
یکی دیگر از کارهای ماندگار محمود در تاریخ معاصر ایران که احمد با افتخار از آن سخن میگوید، ایدهپردازی ترانه «تولدت مبارک» است، ترانهای که در نخستین سالگرد تولد پیکان توسط انوشیروان روحانی اجرا میشود: «قرار شد در اولین سالگرد تولد پیکان جشن بزرگی با شرکت کارکنان ایرانناسیونال و خانوادههایشان در هتل ونک برگزار کنیم... محمود پیشنهاد کرد آهنگی صد درصد ملی جایگزین آهنگ مشهور هپی برث دی تو یو بشود،... [فرهاد] هرمزی رئیس سازمان تبلیغاتی فاکوپا قرارداد ساخت چنین آهنگی را با انوشیروان روحانی بست و او... آهنگ تولدت مبارک را ساخت. محمود با بردن نام پیکان در تصنیف مخالف بود و میگفت این آهنگ باید کاملا مردمی باشد و نام پیکان برده نشود. همین کافی است که مردم ایران این آهنگ را در روز تولد پیکان از رادیو و تلویزیون به همین مناسبت بشنوند.» (ص 152)
اخذ مجوز تولید سواری زمانی که محمود در ایران نیست
در پاییز 1344 که احمد در نمایشگاه کارخانجات صنعتی شیراز شرکت میکند، شاه پس از بازدید از غرفه ایرانناسیونال و اتوبوسها و مینیبوسهای ساخت آن میگوید: «حیف که ما نمیتوانیم اتومبیل سواری تولید کنیم» و احمد همانجا قول میدهد که «از امروز تا دو سال دیگر تولید اتومبیل سواری مناسب اقتصاد و راههای ایران را با دستکم 35 تا 40 درصد قطعات ساخت داخل شروع» کند و بین ده تا دوازده سال به نود درصد تولید داخلی برساند. در پی همین قول، روز بعد نامهای به واسطه یکی از اعضای برجسته وزارت اقتصاد به دفتر خیابان اکباتان میرسد مبنی بر اینکه «به کارخانجات صنعتی ایرانناسیونال اجازه داده میشود هر نوع خودرو اعم از سواری، باری و تراکتور به هر تعداد که صلاح میدانند تولید کند...»
این اتفاقات در حالی رخ میدهند که محمود برادر کوچکتر در سفر آلمان به سر میبرد، آخر چند ماهی است که نمایندگی کمپانی بیامو را در ایران گرفته. احمد اما در ایران شروع به مذاکره با نمایندگان کارخانههای خوروسازی از قبیل فورد، فیات، هیلمن و... میکند، از آن سو هم به محمود اطلاع میدهد که مذاکرات اولیه در این زمینه را با کمپانی بیامو آلمان انجام داده زمینه مذاکرات بعدی را فراهم کند.
احمد پس از محاسبات دقیق پروژهای که در سر میپروارند دو هفته بعد راهی اروپا میشود و مذاکراتش را با اغلب کمپانیهای اروپایی برای تامین قطعات مورد نیاز آغاز میکند، از مرسدس بنز که از آن شاسیهای اتوبوس و مینیبوس را میگرفت تا بیامو فورد در آلمان و بعد هم و فیات در ایتالیا اما با هیچکدام به توافق نمیرسد. پس از بینتیجه ماندن سفر آلمان و ایتالیا به دعوت لرد روتس، رئیس کارخانجات هیلمن، راهی انگلستان میشود و سرانجام با همین کارخانه به توافق میرسد: «در ضمن صحبت با آنها فهمیدم اتومبیلی در دست ساخت دارند که آن را Arow (به فارسی: پیکان) مینامیدند.» و حتی مدل اتاق پیکان نیز به سلیقه خودش طراحی میشود. «پس از 9 روز برای دیدن اتاق اتومبیل پیشنهادی روتس [رئیس کارخانجات هیلمن] به نام پیکان مجددا به لندن بازگشتم... آنها طرح اتاق یک سواری را با مواد پلاستیکی ساخته بودند. طرح چندان هم بد نبود. به آنها گفتم بهتر نیست جلو و عقب این اتاق را به صورتی که روی تخته سیاه کشیدم تغییر بدهید؟ و آن طرحی بود که از جلو و عقب اتومبیلهای 250 که تازه مرسدس به بازار داده بود اقتباس کرده بودم و با طرح بنز کمی اختلاف داشت...» (ص 123) و این میشود طرح نهایی پیکان.
احمد در همه جای خاطرات خود از برادر یاد میکند، اما ضمن تعریف و تمجید از برادر کوچکتر هرازگاهی هم از نبود محمود در مواقع پراهمیت حرف میزند. مثلا در جایی اذعان میکند که محمود حتی در کارهای ساختمانی تولید سواری پیکان حضور نداشته: «آن موقع برادرم به اروپا رفته بود و کارهای ساختمانی را نیز من باید انجام میدادم.» (ص 133) با همه اینها بالاخره خط تولید پیکان در 23 اردیبهشت 46 با حضور شاه و فرح افتتاح میشود.
جدایی تلخ دو برادر
بالاخره پیوند به نظر ناگسستنی برادران خیامی، پس از ده سال از شروع کار ایرانناسیونال از هم میگسلد. اختلاف از آنجا آغاز میشود که سعید پسر احمد پس از اتمام تحصیلاتش از خارج بازمیگردد و وقتی که احمد میخواهد مسئولیتی در ایرانناسیونال به او واگذار کند، محمود پیشنهاد میکند که مدیریت فنی کارخانه رضا (یکی از کارخانههایی که طی این سالها دو برادر در مشهد ساخته بودند) را به او واگذارند. احمد میگوید: «گویا اطرافیان محمود از سعید خیلی پیشش بدگویی کرده بودند و او با این عمل میخواست به ظاهر مدیریت کارخانه را به پسرم بسپارد و در باطن از تهران دورش کند. در واقع از نخستین روزی که سعید به ایران برگشته بود برادرم سعی داشت قسمتی از کارهای مهم را قبضه کند» (ص 175)
ماجرا اما به همین جا ختم نمیشود و روزی محمود رک و پوسکنده از برادر بزرگتر میپرسد: «اگر یک روز تو بمیری تکلیف من و بچههایم با پسرهای تو چه میشود؟» با این حرف انگار دنیا بر سر احمد خراب میشود، اما عشقش به برادر کوچکتر آنقدر زیاد است که میخواهد او را هر طور شده راضی نگه دارد، برای همین هم یک میلیون متر مربع از زمینهای باقیمانده پایین کارخانه و هر ملک غیرمنقولی را که ایرانناسیونال میخرد به نام پسر محمود میکند. با این حال میگوید: «دیگر حس میکردم محمود به کلی عوض شده است. اطرافیان به گوش او خوانده بودند تمام کارهایی که انجام شده به نام برادر توست و تمام سازمانهای دولتی و حتی شاه هم او را همهکاره ایرانناسیونال میدانند و تو در درجه دوم قرار داری.» (ص 176)
یک روز محمود از احمد میپرسد: «فکر میکنی من چند درصد در موفقیت ایرانناسیونال موثر بودم؟» و احمد پاسخ میدهد: «در معنی پنجاه درصد، ولی در عمل پنج درصد.» و بخشی از کارهایی را که تا به آن روز انجام داده برایش شرح میدهد. احمد در خاطراتش البته این قضاوت آن روزهای خود را خودخواهانه قلمداد میکند. اما مسلم است که رشتههای پیوند میان دو برادر در این زمان دیگر بر دور گسست افتاده. همین است که احمد پیشنهاد میدهد که اگر محمود ناراضی است، دوستانه از یکدیگر جدا شوند. قرار میشود کلیه قسمتهای مرسدس بنز را احمد بردارد و پیکان را به محمود واگذارد. احمد میگوید: «حالت مادری را داشتم که با کسی که ادعا میکرد فرزندش متعلق به اوست در نزاع است.» (ص 176)
بعد هم برای رضایت بیشتر برادر کوچکتر و کم کردن از تردیدهای او تصمیم میگیرد، مدتی به مسافرت خارج از کشور برود و کارها را به محمود واگذارد، احمد دیگر اطمینان دارد که کارخانه روی ریل پیشرفت افتاده و هرکس اداره آن را به عهده بگیرد خللی در کار پیش نمیآید. اما پس از دو سه ماه از اداره مرکزی ایرانناسیونال به او خبر میدهند که مدتی است کارخانه تولیدات خود را در مقابل حواله اداره فروش تحویل نمیدهد و... سر و صدای مردم درآمده. به سرعت به ایران برمیگردد و اول صبح روز بعد به کارخانه میرود. اما آنچه از محمود میشنود، بسیار حیرتآورتر از خبری است که در خارج به گوشش رسیده: «محمود آمد و گفت برادر دیگر نمیتوانم با تو کار کنم؛ یا کارخانه را به من بفروش یا آن را از من بخر.» (ص 177) احمد پیش خود فکر میکند که محمود عاشق پیکان است و اگر کارخانه را از او بخرد ممکن است برادرش از غصه دق کند. باز هم باور نمیکند که این حرفها، حرفهای خود محمود باشد: «محمود را نزدیکان و اطرافیانش چنان پر کرده بودند که نمیتوانستم باور کنم این همان محمود و همان برادر مهربانی است که روزگاری حاضر بود همه چیز خود را فدای من کند...» (ص 177)
به هر روی محمودِ او دیگر آن برادر سابق نیست، برای همین هم احمد میگوید که تمام داراییاش را به او میبخشد و کنار میکشد، اما محمود اصرار میکند که مبلغی ذکر شود. «آن زمان ایرانناسیونال با محاسبه کلیه داراییهای شرکت و با احتساب قیمت زمینها و ساختمانها و... بیشتر از دو میلیارد تومان ارزش داشت... بیشتر از دویست میلیون تومان زمین جداشده از ایرانناسیونال و زمینهای زیادی در کارخانه مشهد و یک ملک زراعتی نیز در نزدیکی مشهد داشتیم... من فقط ایرانناسیونال را به اسم محمود کرده بودم ولی گویا در اسنادی که تنظیم کرده بودند تمام آن اموال را جزء به جزء ذکر کرده بودند و من ابدا آن اسناد را نخوانده بودم و اگر از برادرم محمود خریداری میکردم باید عملا یک میلیارد تومان به او میپرداختم غافل از اینکه محمود همه راهها را بسته بود و چارهای جز فروش نداشم. گفتم همه را به تو میبخشم. نصف سرمایهای را که به ثبت رساندهایم به من بده و من کنار میروم... وکیل محمود و مسئولان دفترخانه اسناد رسمی پشت در اتاقم حاضر بودند و سند را هم قبلا نوشته بودند. آن را صدا زد و من زیر تمام اسناد را امضا کردم. یاد این شعر افتادم: در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن/ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود» (ص 178).
و بدین ترتیب پایان شراکت درازمدت دو برادر رقم میخورد.