داستان جانفشانی ستوان «وحید خسروانی» جمعی یگان تکاور ۱۱۰ نیکشهر را شنیده اید؟ مامور ۲۷ سالهای که برای نجات جان راننده خودرویی که قاچاق بنزین داشت خود را ققنوس وار به آتش زد.
گفتوگوی خبرنگار با ستوان وحید خسروانی ساعتی پیش در حالی صورت گرفت که تنها دقایقی از پانسمان سوختگیهای وی در بیمارستان شیراز گذشته بود و وی با هر سختی که بود برایمان روز حادثه را بازگو کرد.
به سر صحنه رفتیم؛ پژوی ۴۰۵ مشکی فاقد پلاک، طوری به صخره برخورد کرده بود که مچاله شده بود، دبهها و گالنهای متلاشی شده سوخت در اطراف ماشین به چشم میخورد. بوی بنزین همه جا راگرفته بود.۱۲ اردیبهشت بود؛ حوالی ظهر. دو اکیپ برای گشتزنی عازم منطقه شدیم؛ تقریبا ۱۵ کیلومتر از نیکشهر خارج شده بودیم که اکیپ دوم به من اعلام کرد که یک ماشین آنطرف جاده، چپ کرده است.
دور و بر چرخی زدیم. راننده نبود. به رانندهام گفتم کمی عقبتر برود. احتمال انفجار خودرو بود. به سمت خودرو رفتم، دنبال راننده گشتم و یافتمش؛ در میان آهنهای مچاله شده، هنوز پشت فرمان بود. جوانی هم سن وسال خودم در لباس بلوچ. صدایش کردم جوابی نداد. خواستم درب ماشین را باز کنم که نشد؛ درب گیرکرده بود.
روی سقف رفتم؛ سعی کردم از سمت شاگرد خودرو وارد ماشین شوم. دستم را دور جوانک حلقه کردم و با تمام زوری که داشتم خواستم او را به بیرون از ماشین بکشم؛ جوانک نایی نداشت تا همکاری کند. همه زورم را جمع کردم و دوباره سعی؛ اما دریغ از یک تکان.
انگار راننده به خودرو چفت شده بود. صدای فریاد همراهانم که میگفتند: «حمید سریع بیا بیرون؛ الان منفجر میشود» را به پشت گوش انداختم، باز هم سعی کردم، اما هر چه جلوتر رفتم کمتر جواب گرفتم.
بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. باز هم سعی کردم. شعلههای آتش زبانه میکشید. گرما را در وجودم احساس میکردم. شعلهها دیگر به خودم رسیده بود، به لباسم و کم کم به زیر پوستم.... در این گیرودار، ناگهان ماشین منفجر شد؛ من ماندم و دستی که دور جوانک بلوچ بود و شعلههای آتش.... تن صدایش تغییر میکند. با صدای لرزانی که قطرههای اشک همراهش میشود؛ میگوید:هر چه تلاش کردم نشد، باور کنید هنوز دستانم دور جوانک بلوچ بود که دوستم-صفرپور- آمد و در شعلههای آتش مرا بیرون کشید.
او مرا کشید و من جوانک را از توی ماشین... اما نشد. دستانم دیگر نا نداشت. شعلههای آتش به عمق جانم رسیده بود. نفس نداشتم.
غوغایی به پا بود، صفرپور هم دچار سوختگی و موج انفجار شده بود.
اما آنطرف؛ هنوز آتش، وحشیانه زبانه میکشید و جوانک بلوچ را در خود فرو میبرد.
برایم از بعد حادثه میگوید؛ بعد از حادثه با بچهها به نیک شهر برگشته و
بعد از مداوای اولیه، چون آمبولانس کولر دار پیدا نشد، با خودروی شخصی
خودم که دوستم رانندگی را بر عهده گرفته بود بعد از ۱۲ ساعت به شیراز
میرسم؛ پیش خانوادهام.
میپرسم: جراحی شده ای؟ میگوید: نه؛
بیمارستان سوختگی ... جای خالی نداشت و در اورژانس بودم تا شب گذشته؛ که
بالاخره به بخش منتقل شدم.
از همه دردناکتر اینکه تا این لحظه مصاحبه - ظهر ۱۶ اردیبهشت- هنوز دکتر متخصص مأمور جانبرکف ما را ویزیت نکرده و مامور پلیس ما مظلومانه میسوزد و آه میکشد.
از او میپرسم پشیمان نیستی؟ و او میگوید پشیمانم که خودم زنده ماندم و او سوخت.
هق هق گریه جایی برای ادامه صحبت نمیگذارد. نفس هایش تنگ شده. سرفه امانش نمیدهد.
****
پلیس فداکار ما فقط ۲۷ سال سن دارد، سوخته است، اما هنوز با هق هق نفسهایش میگوید که همه تلاشش را کرده است، اما زورش نرسید و جوانک در آتش سوختِ قاچاقی که خود حمل میکرد جان باخت.
پلیس ما مظلوم است؛ آن قدر مظلوم که حتی وقتی جانش را در طبق اخلاص میگذارد و برای نجات یک هموطن میرود به جای اینکه از او تقدیر شود، عدهای از خدا بی خبر اقدامش را نادیده گرفته و در بوق و کرنا میکنند که پلیس باعث مرگ یک بلوچ شد.
آنقدر بی انصافند که فقط میگویند یک بلوچ در آتش سوخت؛ نمیگویند دو مامور پلیس که برای نجات آن بلوچ رفته بودند خودشان نیز در آتش حاصل از بنزین قاچاق سوختند.
بگذریم... خدا هست و او میبیند تمام تلاش و مجاهدت دلاورمردان ما را؛ ایثار و از خودگذشتگی مجاهدان فی سبیلالله را؛ همان ماموران پلیسی که رهبر معظم انقلاب به راستی لقب مجاهد فیسبیلالله را به آنها اعطا کرده است.