راننده تاکسیای که یک دست و یک پا ندارد
«سومار فائز عموری» هنگامی که در حومه دمشق مشغول نگهبانی بود، پس از انفجار یک مخزن آب، بیهوش شد و وقتی به هوش آمد، پایی را کنار خود دید که از کفش شماره 45 آن فهمید پای خودش است. وی سپس به دستانش نگاه کرد و متوجه شد دست چپش از پایین آرنج قطع شده و دست راستش دو انگشت بیشتر ندارد.
عموری بعد از جراحت در میدان جنگ و مرخص شدن از ارتش، به مسافرکشی با یک خودروی پراید روی آورده است. وی میگوید: «من 60 روز بعد از زخمی شدن، از بیمارستان مرخص شدم. 70 روز بعد، شروع به مسافرکشی کردم. در ابتدا خیلی خوب نمیتوانستم رانندگی کنم، اما به این کار ادامه دادم.» این سرباز سابق ارتش سوریه ادامه میدهد: «اگر یک فرد مجروح باور کند که نمیتواند کاری را انجام بدهد، آنگاه دچار معلولیت شده است. معلولیت در ذهن است. چیزی به نام معلولیت جسمی وجود ندارد.»
عموری میگوید: «مجروحیت من چیزی را [در زندگی و تلاشهای من] تغییر نمیدهد. هر کسی ممکن است در جنگ کشته شود. ما الآن در بحران هستیم و جنگ در هر گوشهای [از کشور] وجود دارد. جنگ فقط برای سربازان نیست. غیرنظامیها هم کشته میشوند. زخم من هیچ تأثیری [بر اراده من] ندارد، بلکه به آن افتخار میکنم.» این سرباز سوری نه تنها در طول هفته مسافرکشی میکند، بلکه جمعهها به دیدار سایر سربازانی میرود که در جنگ با تروریستها مجروح شدهاند.
از دست دادن دست چپ و پای راست موجب نشده تا «عموری» در خانه بماند و منزوی شود
ماهعسل با سربازی که نمیتواند راه برود
«میثم ماجد جردی» یکی از این سربازان است که اخیراً و بعد از آنکه به خاطر جراحت، توانایی حرکت را از دست داده، ازدواج کرده است. وی میگوید: «وقتی شما مجروح میشوید، زندگی متوقف نمیشود.» جردی البته به مشکلاتی که بعد از مجروح شدن با آنها مواجه شده هم اشاره میکند و میگوید: «من خیلی وقتها خواب میبینم که افرادی مسلح از پشت سر به من نزدیک میشوند. در همان حین که آنها آماده شلیک کردن به من میشوند، من فریاد میزنم: نه! به هر کجا که میخواهید شلیک کنید؛ سرم یا هر جای دیگر؛ اما به کمرم نه!»
واقعیت این است که جردی طی عبور از منطقهای مسطح و باز در منطقه «دروشا» در حومه دمشق گرفتار تکتیراندازهایی شد که در ساختمانهای مرتفع مجاور بودند. وی میگوید پس از آنکه هدف یکی از این تکتیراندازها قرار گرفته «احساس کردم یک جریان [برق یا موج] درون پاهایم حرکت کرد.» جردی از ناحیه پاها فلج شده بود و تا امروز هم نمیتواند راه برود. البته او اکنون به کمک عصای و صندلی چرخدار دوباره در مغازهای مشغول به کار شده است که پیش از ازدواج هم صاحب آن بود.
این سرباز سوری درباره ماجرای ازدواجش توضیح میدهد: «پیش از آنکه مجروح شوم، با دخترعمویم نامزد کرده و عاشق او بودم. پس از مجروحیتم درخواست ازدواج را مطرح کردم و عمویم پذیرفت. خدا را شکر الآن، به قول معروف، «نیمه بهترم» را پیدا کردهام.» «روان سلطان» همسر جردی نیز نه تنها از این ازدواج ناراضی نیست، بلکه میگوید: «خدا را شکر که من با او ازدواج کردم. حتی نمیتوانم تصورش را بکنم که او با کس دیگری ازدواج میکرد.» سلطان در عین حال درباره مشکلات بعد از مجروح شدن همسرش میگوید: «بعد از آنکه او مجروح شد، منزوی شد، اما من مصمم بودم که از او ناامید نشوم.»
جردی درباره نقاشیها و نوشتههای روی دیوار اتاقش میگوید: «مردها معمولاً وقتی میخواهند احساسات خود را بیان کنند، روی کاغذ یا دیوار چیزی مینویسند؛ مثلاً جملههای مورد علاقه خودشان درباره زندگی یا عشق را؛ من اول نمادی از معشوقم را نقاشی کردم: یک حرف R به نشان حرف اول «روان». بعدها مستقیم به خود او نوشتم که دلم برایش تنگ شده است.»
فرصت دوباره و زندگی جدید «مرد گازفروش»
«محند حمزی حمزی» اوایل جنگ در سوریه هنگامی که در منطقه «الوائر» در حمص مشغول گشتزنی و نگهبانی بود، با حمله غافلگیرکننده دو تروریست مواجه و مجروح شد. وی با دو گلوله در شکم و دو گلوله در پاهایش به بیمارستان منتقل شد و تحت عملهای جراحی قرار گرفت. حمزی میگوید: «آن چهار ماه جهنمی را هرگز فراموش نمیکنم. بیش از 20 بار روی من عمل جراحی انجام دادند.»
حمزی با اشاره به اینکه زندگیاش بعد از مجروح شدن، «180 درجه» تغییر کرده است، توضیح میدهد: «دولت به من فرصت دیگری داد تا بتوانم با توجه به وضعیت گاز، [به مردم خدمت و] کمک کنم. مجوز یک سال [ارائه خدمات] را دارم و الآن 9 ماهش گذشته است. احساس میکنم تقریباً به حالت عادی برگشتهام.» مردم سیلندرهای خالی گاز خود را به انباری میبرند که کلیدش دست حمزی است. سپس سیلندرهای پر از گاز را از انبار تحویل میگیرند.
حمزی درباره وضعیت جنگ در سوریه میگوید: «وقتی پسرم به مدرسه میرود، ساعتشماری میکنم تا به خانه برگردد. نگران هستم نکند خودرویی در راهش منفجر شود، کسی با کمربند انتحاری سر راه او سبز شود، یا حتی مدرسهشان بمباران شود. اینجا تهدید، دائمی است و هیچکس امنیت کامل ندارد. ممکن است همین الآن، مورد حمله قرار بگیریم.»
سربازی که به جز آشپزی، همه کار میکند
«فاطر اسکندر نوح» سرباز سوری دیگری است که بعد از مجروح شدن در محل خدمت خود یعنی دیر الزور و قطع شدن دست چپش، همچنان به کشاورزی و دامپروری ادامه میدهد و حتی رفت و آمدش با یک موتورسیکلت است. وی درباره نحوه مجروح شدنش میگوید: «ما چندین بار محاصره شدیم، اما خدا را شکر، جان سالم به در بردیم. طی یکی از این درگیریها با شورشیها، یک گلوله انفجاری به دستم برخورد کرد و از آرنج تا مچم را از بین برد. من را به بیمارستان بردند و آنجا دستم را قطع کردند. دکتری که بعد از قطع دستم، آن را بخیه میزد گفت: «خدا را شکر که زنده ماندی.» خدا را شکر!»
«نوح» در حالی که میوههای باغ خود را میچیند میگوید: «از اینکه محصولات [باغ] خودم را میخورم، خوشحال و خرسند هستم. خوشحالم که نه [از دیگران] درخواست میکنم که به من چیزی بدهند و نه [حتی] از بازار آنها را میخرم. میوههایی که زحمتشان را خودتان کشیده باشید، خوشمزهتر از میوههایی هستند که از بازار میخرید.»
وی با اشاره به اینکه مردم سوریه هرگز اجازه نخواهند داد تا کسی صاحب سرزمینشان شود، ادامه میدهد: «من دستم را برای کشورم دادم، اما هنوز روحیهام را [نباخته و] ندادهام. تا زمانی که بتوانم، برای این سرزمین به عنوان یک سرباز کار خواهم کرد. احساس میکنم هنوز هم دارم در جنگ، نبرد میکنم. حس میکنم هنوز هم یک سرباز هستم. وقتی دستم را از دست دادم، زندگیام پایان نیافت.»
همسر فاطر اسکندر نوح که تازه زندگی مشترک با این سرباز سوری را آغاز کرده، به شوخی میگوید: «از نظر پخت و پز، نمیتواند برای خودش چیزی بپزد؛ تقریباً همیشه من هستم که این کار را انجام میدهم. اما خدا را شکر، بقیه کارها را خودش انجام میدهد. [به عنوان مثال] لباسهایش را خودش میپوشد و اصلاً اجازه نمیدهد من حتی کمکش کنم.»
«نوح» میگوید: «تنها چیزی که به آن فکر میکنم، خوشحال بودن در ابتدای زندگی با همسرم است. اگر خدا به ما فرزند عطا کند، آنها را خوب تربیت خواهیم کرد. بعدها از فرزندانم خواهم خواست تا انتقام دست من را از شورشیها بگیرند و آنها را [از خاک سوریه] محو کنند. همه فرزندانم را میفرستم تا در ارتش سوریه خدمت کنند.»
زندگی در سوریه جریان دارد
با وجود جنگی اکنون چندین سال است سوریه را درگیر خود کرده، مردم این کشور تمام تلاش خود را میکنند تا هرچه بیشتر «زندگی» کنند. در این میان، سربازانی که سلامتی خود را فدای کشورشان کردهاند، نه تنها سهمی برای خود قائل نیستند و انتظار کمک از کسی ندارند، بلکه چه با رانندگی، چه با مغازهداری، چه با فروش سیلندرهای گاز، و چه با کشاورزی و دامپروری سعی دارند باقیمانده دِین خود به کشور و مردم سوریه را ادا کنند.
سازمان «استوار
بهرغم جراحت» متشکل از سربازان سوری است که «جراحات شدیدشان، آنها را ناتوان
نکرد، بلکه تنها به آنها کمک نمود تا انرژی فوقالعاده بشری خود را آزاد کنند:
انرژیای که مختص مردانی است که اهل سوریه و با تمام وجود، عاشق وطن خود هستند.»
این سازمان برای دیدار و آشنا شدن سربازان مجروح جنگی در سوریه تشکیل شده و هدفش
بالا بردن روحیه این افراد برای بازگشت به زندگی عادی در کشوری جنگزده و در میان مردمی
است که امیدوارند روزی این جنگ به پایان برسد؛ کشوری که زندگی بهرغم جنگ هنوز در آن جریان دارد.
عموری در اینباره توضیح میدهد: «یک ضربالمثل سوری وجود دارد که میگوید: مصیبتهای دیگران، مصیبت تو را [در نظرت] کوچک میکند.» وی بهرغم داشتن فقط یک دست و یک پا، گاهی به ساحل میرود و به تفریح مورد علاقهاش یعنی شنا کردن میپردازد. او بهرغم اعتراف به ترس اولیهاش از شنا کردن بعد از جراحت، حتی ادعا میکند: «از دیگران هم بهتر شنا میکنم.»