پدال نیوز: من با خودم گفتم مهراوه جان شش ماه قرار است اینجا بمانی، پس بایدکاری کنی خوش بگذرد. قبلا سر کار سامان مقدم یک تجربه اینچنینی در ابیانه داشتم و هیچی با خودم نبرده بودم.
به گزارش پدال نیوز به نقل از هفته نامه تماشاگران امروز، مهراوه، فرق می کند. دختر بزرگ آقای شریفی نیا و
خانم حاجیان. اصلا جنس اش جنس دیگری است. باید با اهالی سینما رفت و آمد
کرده باشید تا متوجه شوید چی می گوییم. بین همه چهره های سرشناس موسیقی که
تا اسمی در می کنند، سرسنگین می شوند و بچگی های شان را فراموش می کنند،
مهراوه یکی از تک و توک ستاره هایی است که گم نشده است. خودش را گم نکرده
است.
به رغم همه صحبت های تان که می گویید شهرستان قبول نمی کنید ولی در
اینستاگرام تان مشخص است خصوصا روزهایی که در آبادان بوده اید خوش گذشته.
-
به این دلیل است که همه ما آدم کار بودیم و به شدت داشتیم حال می کردیم.
آقای افشار هم اینقدر مرد نازنین و سلامتی است که ما اصلفا حاشیه نداشتیم و
به شدت همه با تک تک سکانس ها کیف می کردیم. مامان دور تا دور اتاقش را
چارت زده بود که ما بدانیم چی به چی است. از سر کار که می آمدیم با هم می
رفتیم گل و گیاه می خریدیم، اتاق را شبیه خانه کرده بودیم که حال مان خوب
باشد چون قرار بود شش ماه در یک اتاق ده دوازه متری زندگی کنیم و آشپزی هم
نکنیم. خیلی سخت بود. من آمدم تهران پلوپز بردم که مثلا اگر یک روز آف باشم
غذا بپزم و حال مان خوب باشد و ...
چه مدت آبادان بودید؟
- شش
ماه. البته می رفتیم و می آمدیم. طولانی ترین زمانی کهآنجا بودم 38 روز بود
که دیگر تحمل نکردخ و یکروزه به تهران آمدم. (طبقه دوم) اتوبان صدر افتتاح
شده بود و داشتم می مردم که تهرانم نیستم و ندیده ام تا اینکه یک اتفاق
افتاد و من دو روز آف خوردم و اجازه گرفتم به تهران بیایم. به همه دوستانم
هم زنگ زدم گفتم به همان رستورانی که همیشه می رویم بیایند. همه هم واقعا
آمدند. روز بعد هم من را بردند پل صدر را دیدم. همان روز هم برف آمد. خیلی
خوشحال شدم. فکر می کردم چون آبادان هستم برف نمی بینم.
واقعا چه می کردید که در آبادان اوقات تان خوب بگذرد؟
-
من هر روز آفیش بودم و بیکاری نداشتم. آبادان خیلی شهر زنده ای است. مردم
تا ساعت یک و دو شب در خیابان ها هستند و خیلی هم خوش رنگ لباس می پوشند.
همه فسفری، صورتی، زرد. من در عمرم این همه دختر و پسر جوان خوش رنگ ندیده
بودم. خیلی به خودشان می رسند. پسرهایی با من عکس می گرفتند که آنقدر که
آنها برای خودشان وقت گذاشته بودند، من وقت نگذاشته بودم؛ خصوصا که از سر
کار آمده بودم و داغان بودم. همه سیکس پک، لباس فسفری، صورتی، موها کار
شده، سولاریوم رفته. من مثل یک دختر شلخته کنار آنها عکس می گرفتم.
می خواستند دوتا عکس خوب هم با خوش تیپ ها داشته باشید!
-
آره. واقعا آنها خیلی خوب بودند. به آنها می گفتم عکس ها را برای من
بفرستیدکه من با شما پز بدهم. خیلی مهربان و با انرژی بودند. بستنی هایشان
خیلی خوشمزده بود. کلی دستفروش های خوشگل و ... در شهر بود. ما بعد از کار
یک خرید کوچک می کردیم و برمی گشتیم می خوابیدیم. دوباره فردا از شش صبح سر
کار بودیم. گاهی هم در هتل، در اتاق آقای افشار دور هم جمع می شدیم و
دورخوانی می کردیم یا درباره سکانس ها حرف می زدیم یا اگر فیلمنامه جدیدی
بود، سکانس های مان را درمی آوردیم. من دو ماه اول هر شب فقط سکانس درمی
آوردم. باید هشتاد قسمت را خلاصه نویسی می کردم.
حضور مامان به شما کمک کرد؟
- خیلی خوب بود. اصلا عالی بود.
تصویر قشنگی از آبادان می سازید.
-
من با خودم گفتم مهراوه جان شش ماه قرار است اینجا بمانی، پس بایدکاری کنی
خوش بگذرد. قبلا سر کار سامان مقدم یک تجربه اینچنینی در ابیانه داشتم و
هیچی با خودم نبرده بودم. برای آبادان من از اینجا چای و شکلاتی را هم که
می خورم، برده بودم. بعد رفتم دیدم آنجا معدن همه چیز است. حتی آدامسم را
برده بودم بعد دیدم آنجا آدامس من نصف قیمت بود.
یعنی رفتی برزیل با خودت قهوه و کاکائو بردی؟!
-
واقعا جوان های آبادان خیلی بامزه بودند. بارها از کنارم رد می شدند می
گفتند خانم شریفی نیا ویزایت تمام نشده برگردی؟! مردم باحالی داشت. یازده
شب می توانستی بروی خیابان خرید کنی برگردی. واقعا شهرهای دیگر با تاریکی
هوا تاریک می شوند. آبادان خیلی شهر خوبی است. آدم واقعا در آنجا بهش خوش
می گذرد به خصوص اگر در کنارش همسفرهای خوب هم باشند.
احتمالا در جای خوب شهر بوده اید؛ جاهای بد و خرابه هم دارد.
-
نه؛ ما در خرمشهر به محله8 های جنگ زده هم می رفتیم اما مسئله اینه است که
مردمش مناعت طبع دارند. یک بار سوار تاکسی شدم، راننده گفت اهل کجایی،
گفتم تهران، گفت ها! پس شهرستانی هستی! بامزه، شیرین و مهربان بودند. البته
که من کلا دختر مثبت نگری هستم و ترجیح می دهم نیمه پر لیوان را ببینم.
اعضای گروه مان هم خیلی خوب بودند و این هم مزید بر علت می شد. بیشتر من و
مامان و عموحسن و علی شادمان و سودابه بیضایی و ... بودیم. آقای افشار هم
که همیشه منبع انرژی بودند. آقای شفیعی و پوریا هم کمتر حضور داشتند ولی هر
بار که می آمدند همه چیز مثبت تر می شد.
حامد بهداد هم بود.
-
فقط چهار پنج روز بود. وقتی خود آقایان افشار و شفیعی هم در کنارمان بودند،
خیلی خوب بود. من تا دو سه ماه نفهمیده بودم آقای افشار جانباز است.
مامانم می گفت ولی من قبول نمی کردم. اینقدر که آدم باحال و باانرژی و
باانگیزه ای بودند. من می گفتم شاید پای من مصنوعی باشد اما به او که با
این همه تحرک اصلا نمی خورد.
می گویند یکی از امتیازات آقای افشار برای پروژه های طولانی این است که سخت نمی گیرند و کار را راحت جمع می کنند.
- موافقم.
شاید اگر این سریال ده سال پیش ساخته می شد این همه ایراد به آن وارد نمی شد.
- حتی شایدسه سال پیش... البته برای من که شوخی ها خیلی بامزه بود.
از یک جایی به بعد انگار برای خودتان هم شوخی شده بود؛ عکس موبایل گذاشتید و ...
-
با موبایلم در آینه عکس گرفتم و گذاشتم و گفتم سوتی جدید کیمیا. به خاطر
این بود که من یک عکس گذاشتم که فقط هم من آن عکس را داشتم و تقصیر من هم
بود. یک 206 در عکس بود، روزنامه بانی فیلم همان را به عنوان سوتی فیلم
نوشت. همان روز هم با آنها مصاحبه کرده بودم... اصلا یک وضعی پیش آمد.
فضا
را خراب کردند. یک بساطی شد. یکباره ایراد الکی گرفتن باب شد. قابلمه های
تان چرا این شکلی است؟ مبل چرا این شکلی است. من رفتم وسایل عمه خودم را
دیدم. اصلا اینطور نبود که آن دوران چیزهای درست و حسابی نبوده باشد. بعد
واقعا عوامل در طراحی صحنه با دقت کار می کردند. در خاور شهر یک خیابان
ساختند. باجه تلفن را از این طرف به آن طرف حمل می کردند. خودکار بیک، توپ
فلان و ... سه ساعت طول می کشید تا تبلیغات لوله بازکنی را از روی درها
بکنند چونه مثلا قرار بود آقای پورسرخ از این طرف خیابان به آن طرف برود.
کلا دو ثانیه از فیلم است اما چون باید دوربین از اینجا به آنجا می رفت
باید همه اش پاک می شد. ماشاءالله لوله بازکنی ها چقدر تبلیغ می کنند! من
آنجا فهمیدم اینها اصلا در را فرش می کنند.
یک انتقادی که بهاین
پروژه وارد است این است که وقتی یکباره از قسمت یک تا صد آن را ساختنددیگر
فرصتی برای جبران نماند. اصلا چطور به این نتیجه رسیده بودند که کل سریال
را بسازند؟ الان در همه جای دنیا بهترین سریال را هم که می خواهند بسازند،
چند قسمت می سازند بعد اگر دیدند بیننده دارد، ادامه می دهند. اگر سریال
نمی گرفت ریسک بزرگی بود.
- بر سر زمان پخشش خیلی بحث بود ولی از ابتدا می خواستند هر شب پخش شود.
می خواستند رکورد خودشان را بشکنند؟
-
شاید با سریال های جم کل داشتند ولی آن سریال ها هم حجم لوکیشن کیمیا را
ندارند. ما دوتا از مهمترین اتفاق های این عصر را در سریال کیمیا به تصویر
کشیدیم؛ جنگ و انقلاب. شش ماه در آبادان کار کردیم که فقط شش قسمت اول
سریال در آبادان است، به اضافه چهار قسمتاز جنگ. یعنی ما فقط برای ده قسمت
در آبادان کار داشتیم و هفتاد قسمت بقیه در تهران بود ولی شش ماه آبادان
بودیم. جنگ خیلی سخت است. به نظر من یک سریال صد قسمتی را با این حجم
لوکیشن و قصه مجبور بودند که بگیرند، بعد پخش کنند.
می خواستند ماه رمضان
پارسال پخش را شروع کنند اما نتوانستند. در کل صد قسمت نباید این حجم
لوکیشن را داشته باشد؛ خصوصا که صحنه ها مربوط به سال 57 بود و ما نمی
توانستیم همین طوری هر جایی برویم و فیلمبرداری کنیم. مثلا بارها چهار ساعت
گرفتار یک پراید بودیم که صاحبش بیاید و آن را برداردیا گرفتار صدای یک
دزدگیر بودیم. مسئله این است که نمی توانستند تمامش نکنند بعد پخش کنند. به
نظرم اتفاق مثبت این بود که فهمیدند که اگر ما دویست قسمت هم بسازیم مردم
می بینند، از طرفی هم فهمیدند که سطح توقع و دقت مردم کجاست.
شاید هم بالا بودن میزان مخاطب برای این بود که سوتی بگیرند؛ از هر بخشی یک چیزی درمی آمد.
-
این طور هم نبود. من را به اردبیل دعوت کردند، یک استادیوم حدود هفت هشت
هزار نفری بود که 12 هزار نفر آمده بودند. من تا حالا این حجم آدم را ندیده
بودم. نمی گذاشتند حرف بزنم. یکصدا می گفتند کیمیا دوستت داریم. واقعا به
خاطر این کاراکتر آمده بودند. من آمدم بیرون و اصلا زد و خورد شد. کسی هم
من را به اسم مهراوه نمی شناخت، همه کیمیا می گفتند. همین الان به
هایپراستار یا هر جایی که می روم، جاهایی که قبلا خانم شریفی نیا بودم،
الان دیگر کیمیا هستم. می گویند عه کیمیا!
به نظر خودت هم این موضوع را دوست داری.
- بله خوشم می آید. خیلی هم جذاب است.
چنین کاراکتری را تا به حال بازی نکرده بودی.
- فریده در روز حسرت هم چنین جوی برایم ایجاد کرده بود.
در این حد نبود.
- نه، اصلا در این حد نبود.
این اواخر هم برای نرگس محمدی با ستایش همین اتفاق افتاد.
-
درست است. البته چهره تازه خیلی فرق می کند. من را قبل از کیمیا می
شناختند. نقش های دیگری بازی کرده بودم. شهرت خانوادگی داشتم؛ بابا، مامان.
من این را که تمام این شهرت های کوچک را کیمیا درمی نوردد و بالا می آید
دوست داشتم. من قبول ندارم که همه سریال را می دیدند که سوتی بگیرند. در
فاز سه شاید ولی واقعا تا آخر فاز دو خوب بود....
نقدی در این باره نخوانده اید؟
- اشکالم این است که کلا نقد نمی خوانم.
شوخی های تلگرامی را هم نمی دیدد؟
- دوستانم برایم می فرستادند. بابا یکی از فعالان در این مورد بود.
بهترین شوخی که دیدید کدام بود؟
-
یک استیکر بود که سرش را باندپیچی کرده بودند نوشته بود این استیکر زمان
جنگ کیمیاست. فوتبالی ها هم عالی بود. نکته سنجی هایشان هم عالی بود. یک
نوحه هم بود که در یک شب، بابا و مامان و ملیکا و کل فامیل فرایم فرستادند.
یک شوخی هم بود که کیمیا از نوزادی تا پیری را نشان می داد و روی تمام تصاویر صورت تغییر نمی کرد.
- البته این شوخی های مربوط به گریم را قبول ندارم.
این ایراد فقط به شما وارد نبود؛ مثلا می گفتند آزاده چطور در کودکی پوستش گندمی است اما بعدا در بزرگسالی بور می شود.
-
درباره همه می گفتند. به هر حال من نمیدانم اگر ما عوض می شدیم چقدر قابل
باور می شد یا اینکه چقدر می شد گریم سنگین تری داشته باشیم.
هیچ کدام از این شوخی ها عصبی تان نکرد.
- نه اصلا. هیچ کدام توهین آمیز نبود؛ فقط بامزه بود. هیچ کدام از شوخی ها به شخص من برنمی گشت.
به جز گریم ها...
- گریم ها هم به شخص من مربوط نمی شد.
شوخی هایی که مربوط به سوپرمن بودن کیمیا درست شده بود...
- من واقعا با سوپرمن بودن کیمیا مخالفم. از نظر من در فاز یک و دو که کیمیا اصلا سوپرمن نبود و بیشتر خرابکاری می کرد.
کیمیا در جنگ مؤثر بود و انقلاب هم کرده بود.
-
در انقلاب هم پیمان و خانوادهاش بیشتر موثر بودند. کیمیا فقط فضول بود.
اعلامیه لو می داد. واقعا اگر سریال را دیده باشید کیمیا اصلا سوپرمن طور
نیست. در جریان انقلاب دردسر درست می کند، بعد می زند شهرام کامفر را می
کشد، مامان بیچاره اش جای او به زندان می رود که اوج سریال ما از اینجا
بود. بعد گول آن پسر را می خورد و ازدواج بیخودی می کند. بعد حاضر نیست پای
ازدواجش بایستد، می رود خرمشهر، بعدهم برمی گردد و طلاق می گیرد و ... من
هیچ کار قهرمانانه ای ندیدم کیمیا بکند. در فاز سه هم کیمیا خیلی مثبت شد،
قهرمان نبود. این شوخی هایی که می گفتند کیمیا وزنه بردار و فوتبالیست و
... شد خیلی جالب بود. می خواستم بگویم یکی آن کیمیا را بنویسد من بازی
کنم.
بایدآمار بگیریم ببینیم از حالا به بعد چقدر اسم کیمیا زیاد می شود.
- یکی از شوخی ها همین بود که «همشهری عزیز! دیگر لازم نیست به ثبت احوال بیایید؛ خودمان اسم دخترهای تان را کیمیا می گذاریم.»
مثل آقای حداد عادل باید از این شوخی ها تشکر می کردید.
-
اتفاقا می خواستم شوخی برتر را دراینستاگرامم بگذارم اما وقتی باب اینجور
مسائل باز می شود، آدم ها درکامنت ها به هم بی احترامی می کنند. من هم
یکباره تعداد کامنت هایم خیلی زیادشد. پانزده بیست هزارتا کامنت می آمد که
من دیگر نمی رسیدم بخوانم. قبلا یک پست می گذاشتم 700 تا پست می آمد و من
می رسیدم بخوانم، حتی جواب هم می دادم اما الان...
حس یک میلیون فالوئر داشتن چطور است؟
- الان... دو میلیون و 200 هزار نفر هستند.
الان جزو پرفالوئرها هستید.
- خیلی ها بیشتر از من فالوئردارند، بهنوش بختیاری، الناز شاکردوست، بهنوش طباطبایی، خیلی ها هستند.
بهنوش طباطبایی فالوئرهایش یکباره زیاد شد. اصلا چه می شود که این همه فالوئر دارند.
- مردم دوستش دارند. روزی پنج شش پست می گذارد و شما را در جریان خیلی چیزها قرار می دهد. به طرفدارانش اهمیت می دهد.
چه کسانی در اینستاگرام پست خوب می گذارند؟
-
من پست های مهدی پاکدل و بهنوش طباطبایی را خیلی دوست دارم. خیلی عکس های
خوبی می گذارند. اکثر کسانی که من فالو کرده ام پست بد نمی گذارند. مهدی
کرم پور پست های خوبی می گذارد...
چقدر برای اینستاگرام وقت می گذارید؟
- یک زمان خیلی وقت می گذاشتم. بعد از مدتی برای خودم رژیم اینترنت گرفتم و ساعت گذاشتم.
یعنی از کسانی بودید که تا دو و سه نصفه شب پای نت بودید؟
-
یکباره سرم را بلند می کردم می دیدم شش ساعت است مشغولم ولی از وقتی این
رژیم را گرفته ام واقعا خودم را محدود کرده ام. دیدم اعتیاد به اینترنت نمی
گذارد ساز بزنم، با آدم ها معاشرت کنم، غذا بپزم و ...
بیشتر آدم نوشتاری هستیدتا اینکه بخواهید عکس بگیرید. وبلاگ پرباری هم دارید.
-
وبلاگ را خیلی دوست دارم ولی این فضای اینستاگرام یک زمانی خیلی وقتم را
می گرفت. در حین سریال، اصلا بعضی ها گزارش لحظه به لحظه می دادند. از یک
جایی به بعد دیگر هیچ کدام را نخواندم. زندگی حقیقی ام داشت از دست می رفت.
فکر می کنید دراین چند سال زیاد تغییر نکرده اید؟
-
تلاشم را کرده ام. از همان ابتدا هم بابا به من یاد داد که اگر دستمزدت صد
تومان بوده و دامن می خریدی یک تومان، اگر دستمزدت مثلا هزار تومان هم شد
نباید قیمت دامنت ده برابر شود، مگر همان دامن یک تومانی را دوست نداشتی؟
نباید دنبال برندها و مدها بروی چون سلیقه ات را از دست می دهی. ممکن است
ما یک خصوصیاتی داشته باشیم که مثلا در بساط یک دستفروش چیزی ببینیم و خوش
مان بیاید ولی چون دستفروشی است آن را نخریم. این یعنی سلیقه و تشخیصت را
از دست داده ای و اجازه می دهی که مد و برندهای معروف جهان و سیاستی که پشت
آنها است برای تو تصمیم بگیرند. یاد نمی گیری بدون پول زندگی کنی. اگر پول
نداشته باشی دیگر اعتماد به نفس نداری جنس ارزان بخری و پول هویت تو می
شود. توجه به این مسائل خیلی در من نهادینه شده.
بابا و مامان هر دو جوان های مبارز و انقلابی و ریاضت کشی بوده اند که ممکن است الان کلا ایدئولوژی شان تغییر کرده باشد.
-
من یادم است بچگی هایم در خانه ما فقط موسیقی کلاسیک و چهار فصل ویوالدی
پخش می شد. دبستانی بودم که لیلا فروهر دل ای دل را خوانده بود و خیلی دلم
می خواست ببینم چه شکلی است. همه شوی طنین داشتند و ما نداشتیم. من توی
خانه رویم نمی شد بگویم شوی طنین بخرید من ببینم...
ولی الان خیلی چیزها
عوض شده. همیشه فکر می کردم اگر از این سی دی های گلچین شاد که سر چهارراه
ها می فروشند در ماشینخودم باشد، هر وقت بابا سوار شد باید خاموشش کنم ولی
الان ممکن است حتی خودش هم از این سی دی ها بخرد. اصلا نوع سلیقه بابا در
موسیقی باعث شد من در دانشگاه موسیقی کلاسیک بخوانم و هنوز هم پیانوی
کلاسیک می زنم ولی روش آنها عوض شد. در حقیقت جهان بینی شان وسیع تر شد.
هنوز در مطالعه و سواد من به گرد پای شان هم نمی رسم. بابا درباره تفکر
دکتر شریعتی چهار ساعت با تو حرف می زند؛ اصلا می مانی.
کل جامعه عوض شد.
-
اصلا جهان به خاطر تکنولوژی تغییر کرده. آنها یک نسل خیلی فرهیخته بودند و
یک نسل قبل از آنها هم خیلی آدم های فرهیخته ای بودند. ما نسل سوخته و
درگیر جنگ شدیم. نسل بعد از ما هم درگیر تکنولوژی است و با آن به سرعت برق
می رود. این نسل جدید حوصله کتاب خواندن ندارد و ارزش هایش عوض شده. آن
زمان الگوی ما، طرز رقصیدن و کلیپ هایی که می دیدیم نبود. الگو و آرزوی ما
این بود که مثل شخصیت های کارتونی باشیم، یعنی مادر و پدرمان نباشند، ما
برویم سختی بکشیم پیدای شان کنیم. این را بلد بودیم که با سختی بروی و
بتوانی کارهای بزرگترها را بکنی و از پس زندگی خودت عاقلانه بربیایی اما
الان باید دافی باشی، خوش تیپ باشی، لباست برند باشد، ماشین فلان داشته
باشی و ... ارزش ها جابجا شده.
امثال من حالا این وسط مانده ایم. دلت نمی
خواهد بگویی ماشین خوب ارزش است ولی از طرفی هم دلت می خواهد ماشین خوب
داشته باشی تا در رفاه باشی. من هنوز خیلی وقت ها پیاده این طرف و آن طرف
می روم یا تاکسی سوار می شوم. راننده می گوید شما چرا، م یگویم چرا که نه؟
مثلا سروش صحت یکسری تاکسی نوشت دارد. خیلی هم خوب است و من خیلی با این
اتفاق حال می کنم. خیلی کار خوبی است...
چه ماشینی داری؟
-
فولکس. ده سالی تویوتا کرولا داشتم همه گفتند این چه ماشینی است و زشت است،
تا اینکه از این ماشین خوشم آمد. البته مدل های گران دارد ولی ماشین من از
مدل های آنچنانی اش نیست.
یعنی بالای دویست میلیون نیست؟
- (خنده) نه، زیر این قیمت هاست!
زندگی پساکیمیا چی می شود؟ در انتخاب هایت تاثیر می گذارد؟
-
خیلی سخت می شود. البته بعد از کیمیا یک فیلم سینمایی بازی کردم که خیلی
در سکوت خبری بود ولی در کل خیلی سخت می شود. یکی دو سریال پیشنهاد شد که
اصلا نخواندم و گفتم بازی نمی کنم.
چرا؟
- فکر می کنم الان نباید در تلویزیون بازی کنم اگرچه من تلویزیون را خیلی دوست دارم.
در اوج خداحافظی نکنید!
- نه، من تلویزیون را دوست دارم و در خانهام هم همیشه تلویزیون روشن است.
خیلی از کسانی که در صنف شما هستند تلویزیون نمی بینند و با افتخار هم این را می گویند.
-
من می بینم. اصولا در خانه ام تلویزیون دائم روشن است و اصولا هم شبکه سه
می بینم. برای اینکه یادم می رود دوشنبه ها نود را ببینم برای همین ترجیح
می دهم همیشه روشن باشد تا یک وقت صدایش را بشنوم و ببینم! کیمیا که پخش می
شد تلویزیون فقط روی شبکه دو بود. دوستانم می گفتند این کانال تلویزیون
کیمیا را عوض کن، این آرم دو آن بالا حک می شود.
چی می بینید معمولا؟
-
کلا روشن است. هر چه باشد. اخبار می بینم. بعضی تبلیغات هم اخیرا خیلی
قشنگ هستند. محک یک تبلیغاتی دارد که خیلی قشنگ است، با آن تبلیغ که بچه
برای خانواده اش غذا می پزد یا آن که بچه ها در کلاس درس هستند و برگدفتر
یکی از پسرها تمام می شود و همه یک ورق از دفترشان را به او هدیه می کنند
در حالی که معلم دارد شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند را به آنها دیکته می
گوید. تبلیغ های عالی هستند. اصولا بیشتر آیتم می بینم. سریالی هم اگر جذبم
کند می بینم.
سریال ترکیه ای هم می بینید؟
- نه... یک زمانی برای اینکه زبانم قوی شود چند شبکه انگلیسی زبان می دیدیم.
بعد زبان تان که قوی شد دیگر نمی بینید؟!
- نه، دیدم فایده ای ندارد و زبانم قوی نمی شود، بی خیال شدم. گفتم همان شبکه یک خودمان را ببینم.
آخرین سریالی که جذب تان کرده؟
-
کیمیا! اصلا زندگی به قبل و بعد از کیمیا تقسیم می شود! البته الان
(سریال) بیگ بنگ تئوری را به شدت می بینم. گریز آناتومی را می دیدیم که چون
یک مقدار دوز پزشکی اش بالا بود، دیگر ندیدم. در یک قسمت از فصل چهار، طرف
شاهرگش را می زند، یکباره ترکید، کل صفحه شد خون. من هم داشتم پیتزا می
خورم کلا بی خیال شدم.
فوتبال را هم پیگیری می کنید؟
- نه، خیلی کم.
فقط نود؟
-
بخش های حاشیه ای نود را می بینم که خودش (عادل) روی آن نریشن می گوید.
کلا من برنامه سازی عادل فردوسی پور در نود را خیلی دوست دارم.
آبادان دیگر نمی روید؟
-
بای فاز سه رفتیم ولی محرم بود و شهر آن رنگ را نداشت. اوایل کار کیمیا هم
می گفتیم کیمیا که تمام شد دور هم جمع شویم ولی مثل همه قرارهای این مدلی،
فراموش شد.
اگر بخواهند ادامه ای برای کیمیا بسازند و قرار باشد
کیمیا دوباره نقشی داشته باشد، دوست داری باشی یا خسته شده ای و یک همکاری
دیگر برایت ممکن نیست؟
- خیلی بعید است که بخواهند ادامه ای برایش
بسازند. تکلیف همه روشن شد و دیگر فکر نمی کنم جایی برای قصه پردازی داشته
باشد. بستگی دارد که چگونه بخواهد ادامه پیدا کند.
اگر قرار باشد
بین کارگردان ها پیشنهاد کاری بشود، از کدام استقبال می کنی؟ یعنی نتیجه
کار کدام هایشان را بیشتر می پسندی و به نظرت تجربه یا همکاری با کدام
هایشان لذتبخش تر است؟
- فکر کنم زا هر کسی این سوال را بپرسید چند
کارگردان مشخص را قطعا نام می برد. من هم دوست دارم با کارگردان های خوب
این مملکت کار کنم. البته به جوان های خلاق هم اعتماد می کنم.
همین
سوال را درباره همکاری با بازیگران می خواستم بپرسم. اگر قرار باشد کست یک
فیلم یا سریال را خودت بچینی، چه بازیگرانی را انتخاب می کنی؟ با کدام ها
سر کار بیشتر خوش می گذرد؟
- چه سوال سختی! نمی دانم. فقط هم نمی شود به
خوش گذشتن فکر کرد، آن وقت می ترسم کار بخوابد! ولی سامان مقدم همیشه جوری
کست (تیم بازیگری) می چیند که هم نتیجه کار خوب می شود و هم خیلی خوش می
ذگرد و فیلمش تبدیل به بهترین خاطره زندگی تان می شود. باید رمز موفقیتش را
بپرسم!
حامد بهداد بعد
از تجربه حضور در خرمشهر صحبتی مطرح کرد و از وضعیت شهر انتقاد کرد. به
طعنه گفته بود خوبی اش این است که بعد از این همه سال که از جنگ می گذرد،
هنوز هم نیزا به لوکیشن ساختن نداریم چون خوزستان و مناطق جنگی همانطوری
مانده؛ نظری که البته واکنش هایی هم داشت. با حرفش موافقی؟
- من خرمشهر
را قبلا ندیده بودم ولی آن شهری که ما درش صحنه های جنگ را فیلمبرداری
کردیم واقعا نیاز به بازسازی آنچنانی نداشت. مردم خوزستان، شهرهایشان را با
لبخند زنده نگه داشته اند. یعنی همه دوست داشتنی بودن جنوب مربوط به ذات
مردمش است وگرنه شهر هنوز انگار جنگزده است.
پوریا پورسرخ وقتی برای
فیلمبرداری کیمیا آمد گفت ما هفت سال قبل برای فیلم «روز سوم» همین جا در
کوی بهروز کار کردیم و امروز ماشین هنوز در همان چاله هایی می افتد که آن
موقع می افتاد! یعنی انگار هیچ تلاشی برای بهتر شدن وضعیت مردم خرمشهر
انجام نشده است و این واقعا جای تاسف دارد. تنفس گرد و اخک و هوای آلوده و
زندگی با حداقل امکانات، حق مردم جنوب نیست.
به نظر من خاک خرمشهر تقدس دارد. روح تمام کسانی که جان شان را برای نجات کشورمان فدا کردند، هنوز در شهر حس می شود.
حامد
بهداد پنج روز در کیمیا همراه ما بود و در این پنج روز برای بازیگرهای
بومی که قرار بود در مقابلش بازی کنند چنان انرژی مصرف کرد که من باورم نمی
شد. اصلا فکر نمی کردم حامد بهداد برای نقش کوتاه جهان آرا، اینطور از
خودگذشته و سرشار از انگیزه ظاهر شود. فکر نمی کردم اینقدر زیاد برایش مهم
باشد و با این شور و انرژی حس و حال همه را بهتر کند. این نشان می دهد که
خرمشهر و دفاع مقدس و قدردانی از مردم باغیرتش هنوز دغدغه همه ماست.
همه
ما فکر می کنم همه مردم ایران، از ته دل برای جنوبی های خوب مان احترام و
ارزش قائل هستیم؛ چه برای آنها که در راه دفاع از میهن رفتند و چه برای
آنها که هنوز هستند و با کمبودها می سازند و لبخند از لبان شان محو نمی شود
ولی نمی شود فقط در کلام برایشان احترام قائل بود یا برای نشان دادن رنج
های شان فیلم ساخت! باید کاری کرد، برای مردم خرمشهر و خوزستان باید کار
کرد.
کلا غذا پختن را دوست دارید.
- خیلی
با علاقه غذا می پزید و خانوادگی در این زمینه خیلی فعال هستید.
-
برای ما غذا پختن همیشه یک موضوع جذاب بوده و من هم از آن لذت می برم.
خانواده پدری ام همه آشپزهای خوبی بوده اند. من این مناسک آشپزی را هم دوست
دارم. کلا دختر خانه هستم. وقتی زیاد سر کار هستم دوست دارم برگردم خانه،
گل هایم را درست کنم و آشپزی کنم. زندگی نرمال واقعی فارغ از این مثلث
قدرت، ثروت و شهرت را خیلی دوست دارم و فکر می کنم چیزی است که نه می توانی
از دستش بدهی و نه کسی می تواندآن را از تو بگیرد. دوران کودکی ام در زمان
جنگ، پدر و مادرم نبودند و بیشتر درگیر مسائل سیاسی بودند، به همین دلیل
قناعت و با کم خوشحال بودن را عمیق یاد گرفته ام. یعنی من این را از مامان
هم بهتر بلدم. چند وقت پیش فکر می کردم شاید خود سعدی اینقدر به این «نه
همین لباس زیباست نشان آدمیت» اعتقاد ندارد که من اعتقاد دارم.
آخرین
پستی که برای وبلاگم می نوشتم همین بود که چقدر من روی شعارهایی که از بچگی
در مخم کرده اند و خودشان دیگر به آنها اهمیت نمی دهند، کلید هستم. یادم
است که در دوران بچگی اگر یک بستنی دستم بود و می رفتیم جایی که یک بچه
بود، مامان بستنی را از دست من می گرفت و در سطل آشغال می انداخت یا اگر
مادر بچه ای سفر بود، من را نمی بوسید، می گفت حسودی ا شمی شود. توجه به
دیگران را بد جور در ذهن من کرده. الان در ناخودآگاهم این مسئله هست. مثلا
شاید یک دسته گل نرگس خیلی من را خوشحال کند تا یک دسته گلی که شما ده
برابر پولش را داده اید. خیلی سعی کرده ام این مثلث برمودای قدرت، شهرت،
ثروت که هر کس را به سمت خودش می کشد و خیلی جذاباست، روی من تاثیر نگذارد.
مسائل سیاسی را هم دنبال نمی کنید؟
-
نه. اصلا اخبار را هم اگر خبر خاصی باشد جذبش می شوم. چون کلا تلویزیون به
عنوان یک عضو خانواده است و از در خانه که وارد می شوم روشنش می کنم، باید
صدایش بیاید حتی شب ها هم روشن است...
در جریان انتخابات خیلی ها هواداران شان را به رأی دادن ترغیب کردند، شما این کار را نکردید.
- نه.
یک جایی می گفتند چون کسی که با تلویزیون کار می کند محدودیت دارد، نظر نمی دهید.
-
نه محدودیت نبود. کلا من یک آدم سرخورده سیاسی هستم. در دوران کودکی من،
بابا و مامان با سیاست درگیر بوده اند و بابتش چند سال زندان بوده اند. بعد
اتفاقات یمی افتد این است که انقلاب می کنی، فکر می کنی فلان می شود، فلان
می شود. همه جای دنیا همین است. به خاطر همین رفتم تاریخ خواندم. ایده آل
های انقلاب که هیچ کجای دنیا پیاده نمی شود. من نه آنقدر سواد سیاسی دارم،
نه از پشت پرده خبر دارم، کلا از سیاست خوشم نمیاد. از آن لیست (امید) هم
فقط سه نفر را می شناختم.
بالاخره رأی دادید؟
- نه.
جزو 50 درصد خاموش بودید؟
- بله...
کلا دوست ندارید شناسنامه تان مهر بخورد.
-
حوصله صف ندارم. یک بار سال 88 رأی دادم. این بار شناختی نداشتم و فرصتی
هم نبود که بروم شناخت پیدا کنم. این دوره هم تا ساعت شش بعدازظهر مردد
بودم که بروم یا نه. شاید هم چون کسی اطرافم نبود تشویقم کند رأی ندادم.
بعد فکر کردم بروم فقط به خبرگان رأی بدهم.
اگر می دانستیم می آمدیم دنبالت برویم رأی بدهیم.
- می آمدید که شاید رأی می دادم. (خنده)
کار بعدی؟
- فعلا که استراحت مطلق. به دیوار زل زده ام و ترک ها را می شمارم!
عید چه می کنید؟
- از خلوت تهران لذت می برم.
این روزها چه فیلم و کتابی در دست دارید؟
-
الان دارم اتحادیه ابلهان را تمام می کنم. با «وان کیو هشتاد و چهار»
موراکامی که تا اواسط جلد اولش را خوانده ام. در کل هم دارم فیلم هایی را
که در این چند سال اخیر ندیده ام می بینم. «نبراسکا» را خیلی دوست داشتم.
دیدنِ سریال ها هم که جای خود دارند.
وقتی برای مصاحبه و عکاسی جلد داشتیم قرار می گذاشتیم گفتیم پیراهن مسی، گفتی باشد، بعد گفتی رئال بود بهتر بود.
-
خب این را باید اعتراف کنم که طرفدار کاسیاس هستم. بالاخره اگر می توانستم
انتخاب کنم که حتما لباس کاسیاس را انتخاب می کردم. بهترین دروازه بان
دنیاست. خیلی دوستش داشتم.
بوفون چی؟
- او هم عالی بود. تکرار نمی شوند.
پس این که با پیراهن مسی تصویرت کرده بودند و این که مسی بعد از گل پیراهنش را بالا زده بود و زیرش کیمیا بود...
- ایده اش عالی بود. اگر می شد با یک ایده ای مشابه برای مسی همین کار را می کردیم و عکس می گرفتیم.
تنظیم: سیامک رحمانی – هیوا یوسفی – فرهاد عشوندی – محمد اشعری – فاطمه پاقلعه نژاد