19 سال خانهنشینی
طول کشید تا او بالهای پرواز را پس بگیرد. تا هجده نوزده سالگی از خانه بیرون نرفت. در کنج خانه دنبال چرایی اتفاقی ماند که برای او افتاد: «میخواستم بدانم چرا من؟» همسر برادرش، فرشته نجات میشود: «برای من هم مددکار بود هم خواهر و برادر. عروس قدیمی است. گفت از خانه بیرون برو. تو میتوانی هم کار پیدا کنی هم ازدواج کنی.» مهربانی عروس خانواده مسیری میشود که او را به کلاسهای آموزش خیاطی بهزیستی «شهرری» میرساند: «بعد از6 ماه، خیاطی حرفهای را شروع کردم.» این آغاز یک دوستی زیبا بین او و بچههای معلول بهزیستی بود: «به شیک بودن و آراستگی خیلی اهمیت میدهم. نباید طوری ظاهر شوم که کسی احساس ترحم کند.» هیچ دلیلی برای دلسوزی دیگران نمیبیند: «یک دفعه وارد بانک شدم، آقایی از کنار من رد شد، زیر لب گفت خدا رو شکر. گفتم چرا به من رسیدی یاد خدا افتادی؟» مرد سوالش را بیپاسخ نمیگذارد: «خدا را به خاطر سالمبودنم شکر کردم.» او مثل همیشه بیجواب از کنار پاسخ مرد نگذشت: «گفتم چرا خدا را به خاطر تواناییهای من شکر نمیکنی؟ چرا نمیگویی خدایا شکرت به خاطر تواناییای که به این بچه دادی؟»
خوبیهای زنداداش را هم بیجواب نمیگذارد: «آرزوی زنداداشم فیلمبرداری بود، یک دوربین هندیکم برایش خریدم.» او بال پروازش را پس گرفته است. از مشکلی که «داشته» صحبت میکند نه از مشکلی که «دارد»: «خدا رو شکر میکنم با شرایط خاصی که داشتم توانستم توانایی خاصی به دست بیاورم که بیکار نباشم.» پیش از اینکه راننده آژانس شود مزون عروس داشت.
زندگی دندهعقب ندارد
«رانندگی» رؤیای همیشگیاش بود و سال 84 آغاز پریدن او: «گواهینامه گرفتم.» گواهینامه گرفتن برای او هم به همین سادگی نبود. باید موانع دیگری را پشت سر میگذاشت: «من عاشق رانندگیام. اما ما با هر ماشینی نمیتوانیم آموزش ببینیم.» ماشین باید اتومات میشد، ترمز و گازش هم دستی: «البته تغییرات در ماشین بستگی به معلولیت دارد. چون هر دو پای من تعطیل است. حس پاهایم زیاد است اما بسیار ناتوان و ضعیف هستند. بنابراین ناچار شدم که ماشین معمولی را به اتومات تبدیل کنم.» انگار پشت فرمان نشسته باشد مو به مو جزئیات را توضیح میدهد: «پای من به دو تا پدال پایین نمیرسد بنابراین اهرم میبندم. زمانی که به سمت خودم فشارش میدهم میشود گاز و زمانی که به سمت داشبورد میرود، میشود «ترمز». هر دو دستهایم کاملا درگیر میشود. یک دستم برای فرمان و دیگری هم برای گاز و ترمز.» امتحان نظری و عملی را همان دفعه اول قبول میشود: «من سواد زیادی ندارم. آن روز با دوستی رفتم که فوق لیسانس داشت اما جالب است که ایشان رد شدند.» گواهینامه میگیرد اما وضع مالیاش اجازه نمیدهد که ماشین بخرد: «خیاطی میکردم. پنج شش ماشین اسباببازی کوچک گرفته بودم و روی میز خیاطی تمرین میکردم.»
زندگی دنده عقب ندارد. او هم این مسأله را خوب میداند. برای همین در بازی کوچکی روی میز خیاطی سعی میکرد تا با دندهعقب پارک کردن را فراموش نکند. پارک دوبل را درست زمانی یاد گرفت که چرخ زندگیاش با خیاطی میچرخید: «بعد از دو سال کار سخت، ماشین خریدم. سال 81 یک ماشین درب و داغون از طریق آگهیهای روزنامه پیدا کردم.» با زحمت فراوان چهار میلیون تومان پسانداز میکند: «آن موقع کمک مربی مجتمع رعد بودم و به بچههای معلول خیاطی درس میدادم. یک میلیون هم آنجا وام گرفتم. به من پنج ماه فرصت دادند که ماهی 200 هزار تومان قسط بدهم.» ماشین را اتومات میکند. گاز و ترمزش را هم دستی. تازه مخالفتها با او شروع میشود: «حداقل باید دو سال پشت فرمون بنشینی بعد توی کوچه پسکوچهها رانندگی کنی.» گوش نمیدهد: «خیلی استعداد داشتم. توی کوچه پسکوچههای یاغچیآباد و نازیآباد پشت رل نشستم. یکهفتهای حرفهای شدم. مادرم قسم میخورد که رانندگی من به یک هفته نمیکشد.» مادر است دیگر، نمیتواند مخالفترین فرد خانواده نباشد: «قشنگترین خاطرهام در مورد رانندگی سه ماه بعد بود. از بیرون برمیگشتم که دیدم پدرم توی حیاط زمین خورد و افتاد. گفتم من بابا را میرسانم. گفتند نمیتوانی. ولی من مسیر دهدقیقهای را کمتر از پنج دقیقه رفتم.» آنجا بود که خانواده باورش میکنند: «خیلی به خودم بالیدم».
ماشین مناسب معلول وجود ندارد!
چهار میلیون خرج مناسبسازی ماشینش میکند: «کاری که باید سازمانها و دستگاههای مسئول انجام بدهند. منِ معلول باید ماشین مناسب خودم را بخرم نه اینکه این همه خرج کنم تا ماشینم را مناسبسازی کنم.» برای او در سال 92 یک پراید 19 میلیون تومانی 23 میلیون تومان آب خورده است: «واقعا انصاف است؟ پراید همین جوری هم خودش هزار مشکل دارد. وقتی اتومات میشود سرعتش از صد در صد به شصت هفتاد درصد میرسد. سربالایی را نمیتواند برود. در سربالایی بیشتر از سه نفر را نمیکشد. چون دنده اتوماتش خیلی ضعیف است.» به گفته او مقداری از هزینه مناسبسازی ماشین معلولان را باید بهزیستی بدهد: «تا به امروز یک ریال هم ندادهاند. بارها تماس گرفتهام. حتی گفتم فاکتورهای من را برگردانید، شاید بتوانم جای دیگری کاری انجام بدهم.»
او درباره پلاک ویژه معلولان میگوید: «قبلا کسانی میتوانستند این پلاک را بگیرند که دستهایشان سالم باشد و بتوانند رانندگی کنند یا کسانی که معلولیت شدید داشتند و به خانواده تعلق میگرفت. حالا معلولهای متوسط هم میتوانند بگیرند.» او درباره معلولهای متوسط هم میگوید: «یعنی کسانی که یک دست یا یک پا را ندارند.»
اینجا بود که زمین خوردم!
پیش از اینکه فرمان زندگی خود را در جادههای پر پیچ و خم به دست بگیرد مزوندوز ماهری بود: «از سال 70 تا 80.» یکدهه روی پا ایستادن به کمرش آسیب وارد کرد: «درد کمر دیگر اجازه نداد که خیاطی کنم.» به پزشک مراجعه میکند: «از همین امروز باید خیاطی را کنار بگذاری.» کار آرامش میکرد. خیاطی به او روحیه و جسارت میداد: «وقتی عصبانی میشدم، پشت چرخ مینشستم. حتی شده یک دستمال الکی میدوختم. صدای چرخ آرامم میکرد. به نظرم بزرگترین شکست آدمها در زندگی، بیکاری است.»
ماشینش را عوض میکند و راننده انجمن معلولان میشود: «روز اول که مددکاران خانم میخواستند سوار ماشین شوند را هیچ وقت از یاد نمیبرم. میترسیدند. با نگاههای سنگینی باهم پچپچ میکردند. به آنها گفتم نترسید. فقط من آدرسها را بلد نیستم.» کمکم اعتماد میکنند. طولانیترین مسیری که تا الان رانندگی کرده از تهران به اردبیل و برعکس بوده است: «یکی از بهترین خاطراتم زمانی بود که مادر گفت امسال نوروز با ماشین فرح به اردبیل میرویم.»
یک روز که از سوی انجمن معلولان به یک مراسم در توچال میرود به «علی ربیعی» وزیر کار بر میخورد و همانجا به زبان آذری از او گله میکند. گلایه او سنگی است که تاکسیرانی جلوی پایش انداخته است: «بعد از اینکه از انجمن معلولان بیرون آمدم، ماشین داشتم اما نمیتوانستم توی خیابان کار کنم. برایم افت داشت. توی محله خودمان به تبلیغ یک آژانس بانوان که راننده میخواست برخوردم.» از همانجا زنگ میزند. مدیر آژانس با آغوش باز او را میپذیرد: «چون پسر خودش هم معلول بود. همان روز 60 هزار تومان کار کردم.» 10 درصد درآمدش به آژانس میرسید: «دو سال کار کردم.» بعد از آن خودش «آژانس بانوان» میزند: «با خودم برای چهار راننده خانم شغل ایجاد شد.» به عنوان یک معلول موفق از سوی وزارت کار هم جایزه میگیرد. جایزه گرفتن همان و رسیدن خبر به اتحادیه تاکسیرانی همان: «زنگ زدند گفتند خانم این محیطی که برای آژانس گرفتهای خیلی کوچک است 15 متر بود. گفتند باید 25 متر مربع باشد. اما من به اندازه وسعم این محیط را گرفته بودم اگر میتوانستم بزرگتر میگرفتم.» طولی نمیکشد که یک نامه از اتحادیه میرسد که یک هفته وقت دارید آژانس را تعطیل کنید: «غرورم اجازه نداد که آنها مغازهام را ببندند. خودم آژانس را بستم. حالا هفتهای یک بار یا دو بار کسانی که مسافر همیشگی من هستند زنگ میزنند و من آنها را به مقصد میرسانم.» غرورش اجازه نمیدهد که در خیابانها به دنبال مسافر بگردد. هرچند او چیزی نمیگوید اما بیشک سوار کردن هر مسافری هم برای او امن نیست.
اتحادیه برایش شرط و شروط گذاشته است؛ شرط و شروطی که او از پس آنها برنمیآید: «میگویند باید بیایی «جنتآباد» مغازه بگیری. جایی که گرفته بودم به منزلم نزدیک بود. پولش را هم از داییام گرفته بودم. با سه میلیون پیش و ماهی 350 تومان به توافق رسیده بودیم. آیا اصلا من میتوانم با سه میلیون یک مغازه 30 متری را در جنتآباد اجاره کنم؟»
اتحادیه تاکسیرانی شروط دیگری هم گذاشته است: «رانندههای دیگر را هم خودشان برای آژانس معرفی میکنند.» او با وجود اینکه شرایط اخلاقی سفت و سختی برای انتخاب همکارانش گذاشته و توانسته است برای سه زن دیگر اشتغالزایی کند، با وجود این میگوید: «با این شرایط هم کنار آمدم. من بیچاره شدم تا آژانسم را معرفی کردم. یک میلیون و نیم تراکت تبلیغاتی پخش کردم.» نامهنگاریهایش درباره مشکلات پیشآمده به وزارت کار، بهزیستی، دفتر ریاست جمهوری و ... تا به امروز جوابی نداشته تا آنطور که خودش میگوید: «اینجا بود که زمین خوردم.»